دانلود رمان سفر به دیار عشق از arameeshgh.20 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهار سال گذشته و در تمام این سالها، جز نگاههای پر از نفرت ندیده… پدر، مادر، برادر، و حتی فامیل، انگار قسم خوردهاند زخمهای دلش را با سکوت و قضاوت عمیقتر کنند. و تنها جرمش؟ بیگناهیای که در دادگاه زندگی، از آن گناه ساختهاند… او در چشم همه مقصر است، حتی اگر حقیقت فریاد بزند که نیست. تا اینکه یک روز، غریبهای سر راهش قرار میگیرد. غریبهای که عجیبتر از هر آشنایی، و آشناتر از هر غریبهایست… و همین دیدار، میشود آغاز ورق خوردن فصل تازهای از زندگیاش—جایی که شاید دوباره بتواند خودش را پیدا کند.
دلم براتون تنگ میشه… این مدت خیلی بهتون زحمت دادم نریمان خواهر کوچولو فکر کردی از دست ما خلاصی داری… تازه میخوام بقیه ایل و تبارم رو هم با خودم بیارم پیمان خدا به داد ترنم برسه… مهران جان حواست خیلی به ترنم باشه مهران که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگامون میکرد تکیه اش رو از دیوار میگیره و میگه حتما… اصلا نگرام نباشین دستمو بالا میارمو میگم خداحافظ بچه ها… ممنون که این مدت مراقبم بودین پیمان با لبخند و نریمان با مهربونی بدرقه ام میکنند مهران چند قدم جلوتر از من حرکت میکنه و من رو به سمت آپارتمانش هدایت میکنه مهران بفرمایید لبخندی میزنم و زیر لب تشکر میکنم. بدون اینکه نگاهی به اطراف ببندازم وارد خونه میشم و یه گوشه منتظر میمونم تا مهران هم داخل بیاد مهران در رو میبنده و به طرف من برمیگرده با تعجب میگه شما که هنوز و استادین خواهشا اینجا رو خونه ی خودتون بدونید و راحت باشین
با دست به سالن اشاره میکنه و میگه بفرمایید بشینید نمیدونم چرا یه خورده معذبم با خجالت نگاش میکنم و میگم شرمنده آقا مهران…. اصلا دلم نمیخواست مزاحمتون ……… با دیدن اخمش حرف تو دهنم میمونه… وقتی سکوتم رو میبینه لبخند پر از شیطنتی میزنه و میگه یعنی اینقدر باجذبه ام که حرفتون رو خوردین لبخندی میزنم و هیچی نمیگم متفکر نگام میکنه و ادامه میده پس چرا اون جغجغه از من حساب نمیبره خندم میگیره… وقتی خندمو میبینه با مهربونی میگه اصلا دلم نمیخواد حرفای این چنینی از تون بشنوم…. خوبه همین الان گفتم اینجا رو خونه ی خودتون بدونید و راحت باشین واقعا ممنونم مهران خواهش میکنم. شما بشینید تا من برم یه چیز برای خوردن پیدا کنم احتیاجی نیست من گرسنه نیستم با شیطنت میگه واسه ی شما که نمیارم خودم گرسنمه خجالت زده نگام رو ازش میگیرم که باعث میشه خنده ی ریزی کنه.
مهران تو چه ساده ای دختر… برو بشین الان میام متعجب از تغییری که در لحن صحبتش ایجاد میشه بهش نگاه میکنم با لبخند میگه راستش رسمی حرف زدن برام سخته و از اونجایی یه مدت قراره اینجا بمونی بهتر نیست با همدیگه راحت باشیم. البته اگه برات سخته مجبور نیستی قبول کنی نه.. نه… هر جور که شما راحت باشین من هم راحتم میگه پس تعارف نکن و برو بشین… اینقدر هم شما شما نكن… من مهرانم. برادر همون جیغ جیغویی که دوست جنابعالیه بالاخره بعد از مدت ها از ته دل میخندم. یه خنده ای کوتاه به یاد ماندانایی که برام خیلی خیلی عزیزه… اون هم میخنده و به سمت آشپزخونه حرکت میکنه
چقدر مدیون این خونواده ام… اول ماندانا و امیر… حالا هم مهران… خوب میدونم فهمید معذبم واسه همین لحن صحبتش رو عوض کرد با صدای مهران به خودم میام دختر تو که هنوز اونجا و استادی… حتما باید به زور متوسل بشم.
شونه ای بالا میندازم و میگم اومدم به سمت سالن میرم و به آرومی روی یکی از مبلا میشینم… دست خودم نیست هنوز هم یه خورده برام سخته بخوام با مهران برای یه مدت تو این خونه زندگی کنم. درسته با نریمان و پیمان یه مدت کوتاه زندگی کردم اما اوایلش با اونا هم معذب بودم هر چند از بس زخم و زیلی شده بودم که این معذب بودن کمتر به چشم میومد با دیدن مهران که یه لیوان شربت رو به همراه شیرینی جلوی من میذاره به خودم میام مهران بخور تا از حال نرفتی با اینکه چیز چندانی نخوردم ولی اصلا گرسنه نیستم ولی از اونجایی که دهنم خشک شده شربت رو برمیدارم و یه قلب ازش میخورم -ممنون مهران خواهش میکنم. خب ترنم خانوم از خودت بگو… هر چند این خواهر ما دیگه چیزی واسه گفتن نذاشته… همه چیز رو از قبل گفته یه جرعه ی دیگه از شربت میخورم و میگم ماندانا بهم لطف داره…