دانلود رمان شوگار از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من “داریوشم”… مردی از نسل خانزادهها، همون که برای یافتن دختری با نقابی مرموز، ذرهذره خاک شهر رو زیر پا گذاشت. همونی که یه شب، نزدیک بود با تاخت اسبم لهش کنم، اما حالا… اون چشمهای سیاه و بیصاحبش، دنیامو آتیش زده. اون لعنتی، از من یه دیوونهی بیقرار ساخته که با مردونگیهای زخمیش، مرز جنون رو رد کرده. به گوش همهی مردای شهر برسونید: وقتی زنی که نامِ داریوشو یدک میکشه، با ناز قدم برمیداره، هیچکس، هیچکس حق نداره حتی نفس بکشه. هیچ نگاه ناپاکی نباید به صورتش بیفته… تیربارچیهام خوب میدونن گلولههاشونو باید کجا خالی کنن…
لبهای مرد اراده ای از خودشان ندارند. فقط بوسه میخواهند… لمس پوست این گلبرگ خوشبو را میخواهند و به گونه اش میچسبند _جون…؟ ببینم چشماتو… شنیدی چی گفتم…؟ شیرین در حرکتی غیر قابل پیشبینی ، خم میشود و لبهایی که شود و لبه گزگزشان امان از او بریده بود را به جای زخم میچسباند _من…. هنوز حتی یک کلمه نگفته است که با فشار بی امان مرد ، روی تک تک استخوان هایش مواجه میشود… این بوسه های نادر ، و ناگهانی اش… آخر مرد دیوانه را می کرد دیوانه
گشت…. سقه لويات بام… ليوه م كرديه…. ليوه…… (قربون لبات بشم…دیوونم کردی…دیوونه….) همین گه گدار لری گفتن هایش ، نشان از اوج استیصال درونی او مقابل این دختر هستند. میشود کسی را اینقدر دیوانه وار خواست…؟ یا این همه صبر ، او را به این روز درآورد…؟ _من نمیخواستم بهت آسیب بزنم… اون شب…
لمس سر انگشتان دخترک روی سینه اش ، بازی با دلش راه می اندازد. جای زخمیست که خودش با خنجر زد… یادگاری خودش… و این لحن نازدار و پر از شرمندگی… مگر میشود بیشتر از این او را گرسنه نگاه داشت وقتی تمام انرژی اش را از او گرفته بود….؟ _شششش… امروز به همشون اعلام میکنم… همه باید بفهمن…داریوش ، بالاخره با اون چشم سیاه لعنتی ازدواج میکنه…! دخترک حالا با برق درخشان نگاهش سر بالا میگیرد و چشم میدوزد به مردی که داشت میان زنانگی هایش جای محکم و سلطه گرانه ای باز میکرد و سلطه گرانه ای با میکرد. دریان در را برایشان باز میکند و داریوش انگشتان ظریف دلبرک را در پنجه اش فشار میدهد…. همگی سر پایین انداخته اند…. دیگر حتی از بلند کردن سرشان وحشت دارند…. حتی از بلندی تا ده دقیقه ی دیگه میخوام میز صبحانه آماده باشه….
قبل از اون، همه برای شنیدن حرفام، تو حیاط جمع بشن…. یکی از خدمتگزارها فورا عقب عقب میرود و همه میدانند داریوش برای بیرون آمدنش از اتاق ، یک دلیل محکم دارد…. قدم برمیدارند و دخترکی مونارنجی، از پس یکی از اتاق ها آنها را دست در دست میبیند…. میبیند و لبه ی در را فشار میدهد. صدای جیرینگ جیرینگ خلخال دخترک که به گوش میرسد، داریوش برای ثانیه ای ایست میکند. ای ایست میکند… یک ایست ناگهانی که شیرین را یک وجب جلوتر از او نگه میدارد. دخترک برمیگردد و هنوز سوالی نپرسیده که داریوش ، روی زانوهایش مینشیند. خدمتکاری که از انتهای راهرو رد میشود ، آن صحنه را میبیند و با چشمان گرد شده ، فورا خودش را پشت دیوار پنهان میکند…. مونارنجی پشت در با صورتی برانگیخته ، حرص روی ، حرصش تلنبار میشود و شیرین متعجب است: _داریوووش…؟
زیر لب نامش را میجود و اینجا مگر قانون این نیست که همه او را به آقا و سرور خطاب کنند؟ دستان بزرگ مرد ، بدون اینکه دامنش را از روی پاهایش کنار بزنند، زیر آن میخزند و در یک حرکت قفل آن خلخال لعنتی را باز میکنند شيرين . شگفت زده ، مردی را نگاه میکند که با رگ پیشانی برآمده ، از جا بلند میشود و نگاه تیزش را به اطراف میدهد… اگر آن دریانهای بیچاره، حتی سرشان را یک سانتی متر جا به جا کنند ، با یک گلوله کارشان را تمام میکند و خدا بهشان عمر دوباره میدهد که حتی یک دم ، نگاهشان را بالا نمیکشند. داریوش چشمانش را به صورت دلبر شیطانش میدوزد و خلخال را در یک حرکت آهسته، به جیبش میفرستد به خاطر این کارت…. تنبیه میشی کبوتر…! شیرین ناباور میخندد و داریوش برای اینکه صدای خنده ی لعنتی اش به گوش کسی نرسد، به ناگهان دستش را محکم میگیرد.