دانلود رمان علالا از فاطمه میر شفیعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«علالا» فریادیست از دل ناتوانی، و داستان این فریاد، قصهی خواهر و برادریست که سرنوشت، مسیرشان را از هم جدا کرده. هر یک در مسیر خود غرقاند: یکی در هیاهوی زندگی، دیگری در سکوت گذشته. سپهر اصلامیان، صاحب یک نشریهی معتبر، درگیر روزمرگیهای بیروح و کابوسهایی است که رهایش نمیکنند. اما همهچیز زمانی تغییر میکند که لیلی فرخزاد، نویسندهای با گذشتهای پیچیده، رمانی به دفتر او میآورد؛ رمانی که لایهلایه حقیقتهای دفنشدهی زندگیاش را آشکار میکند. حقیقتهایی که نهتنها گذشته سپهر، بلکه راه آیندهاش را نیز دگرگون میسازند… در این مسیر، شاید آن فریاد خاموش، دوباره شنیده شود. اینبار نه از ناتوانی، که از رهایی.
او نبود و پاکت خالیه سیگارم جواب ریه های خاکسریام را نمیدادند! من بودم و دود بود و اویی که نبود. برگشتم و سوار ماشین شدم. مرد بودم؛ اما قوی نه! منه سپهر کم آورده بودم. به خودم آمدم؛ اما برای قوی بودن دیر بود، رو به روی درب تالار تکیه به ماشین زده بودم و امان از پاکت بعدی سیگارم. ماشین شاسی بلند مشکی رنگشان ایستاد و دلارام با همان ناز قدمهایش از ماشین پیاده شد. چشمش به من افتاد و به سمتم آمد. با آن لباس سفید به سمتم میآمد و من بارها رویای این روز را دیده بودم؛ اما پایان داستان من این نبود! -سپهر اینجا چی میخوای؟ ارزشش را داشت؟ ارزشش را داشت که غرورم را زیر پایش بیاندازم و بگویم هنوز هم دیر نشده، برگرد؟ نداشت! نگاه مطمئنش به سمت آن شاه دامادی که سن پدرم را داشت هر آدمی را از تصمیمی که گرفته بود مطمئن میکرد.
دوباره پکی به سیگارم زدم که فریاد زد: -از اینجا برو سپهر! چی از جونه زندگیم می خوای؟ خستم کردی، بابا نمیخوامت میفهمی؟ نمیخوام باهات باشم میدونی چرا؟ چون از زندگیای که توش همه چیز دارم راضیترم. پک آخر را زدم و نگاهی به ته سیگاری که دستم بود انداختم. جلوی چشمان دلارام گرفتمش و بعد روی زمین انداختمش. پایم را رویش گذاشتم و خاموشش کردم، له شد زیر بار دردهای مردی که نیکوتینش را ذره ذره به جانش ریخته بود. -کی بهت گفته اومدم ازت بخوام برگردی که اینجوری دور گرفتی؟ کجا با این عجله؟ آرومتر برو مام بهت برسیم. -کسی لازم نیست بگه! چشمای قرمزت و بوی گنده سیگارت ثابت میکنه. تکیهام را از ماشین برداشتم و حالا چند سانت فاصله داشتم با دختری که دو سر و گردن از من کوتاهتر بود و من از بالا نگاهش میکردم: -چشمام قرمزه چون بهم ثابت شده.
از همین سیگارایی که میگی برام کمتری، اینارو میبینی؟ از همه وجودشون مایه میذارند آرومت میکنند؛ ولی تو اندازه یه نخ سیگارم از خودت وجود نداشتی… اومدی فکر کردی بری آشوبتر از چیزی که هستم میشم؟ من سپهرم، منو نشناختی؟ مثل همین سیگار یه روز زیر پام لهت میکنم. حالام سگ خور،گمشو برو با همون ماشین وسط سالن عروسیت پیاده شو ببینم میارزید عشقی که به پول فروختیش! انگشت اشارهاش را رو به رویم گرفت و گفت: -به حرمت همون روزا مراقب حرف زدنت باش. میگفت هرکار میکنی، هیچ وقت مرا محرومه نگاهت نکن. وقتش نبود نگاه سپهر را با آرزوهایش به خانه شوهر جدیدش ببرد؟ چشم از او گرفتم و به دورترین جایی که میدیدم زل زدم. -من تو اون روزا هیچ حرمتی نمیبینم. اونی که باید حرمت نگه میداشت تو بودی و اون چیزی که حرمت داشت دوست داشتنه بی چون و چرای سپهر بود.
که نصیبت میشد، تو کاری نکردی جز بی حرمتی! جز هرز پریدن با هرکس و ناکسی که اسمشون رو داداشی میذاشتی. فکر نکن اگر اون روزا ساده میگذشتم از این بیحرمتیات از یادمم میرفتن کارات. فقط به روی خودت و خودم نمیآوردم که عاشقت بمونم؛ ولی بذار گذشته تو گذشته بمونه و گورتو زودتر گم کن! چون اون سپهری که عاشقت بوده دیگه مرده، این سپهری که اینجاست بیشتر جلو چشمش بمونی آتیشت میزنه تا آتیش نگیره که قراره دست یه پیرمرد امشب به تنت بخوره! نگاهم را با تمام خشمی که در وجودم بود، گذری به چشمانش انداختم و بعد از او فاصله گرفتم: -برو اینجا واینسا چشماتو اشکی نکن که ازت بوی کثافط بلند میشه! برو که تا امروز من سوختم و از فردا تو میسوزی زیر سقف با یه پیرمردی که همسن باباته. احمق فکر کردی همه چیز پوله؟ بدبخت فکر کردی اینم مثل سپهر عاشقانه میپرسته تورو؟