دانلود رمان ارتفاع از استفن کینگ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در تازهترین اثر استفن کینگ، استاد بیچونوچرای داستانسرایی، ما با روایتی مواجه میشویم از مردی که تکههای یک معمای مرموز را در دل شهری کوچک به هم میدوزد. اسکات کری، ساکن شهر نمادین کسل راک، دچار وضعیتی غیرقابل توضیح شده است: وزن او بهطور مداوم کاهش مییابد، بیآنکه ظاهرش تغییر کند — و عجیبتر آنکه، با هر لباسی که باشد، سنگین یا سبک، عدد ترازو همیشه یکسان است. در دل این ماجرای عجیب، اسکات با همسایگانی وارد تنش میشود که گرچه از او بسیار متفاوتاند، اما شاید تنها راه نجات هم، در درک یکدیگر نهفته باشد. داستانی مهیج و در عین حال سرشار از امید که به موقعترین شکل ممکن، از همدلی در میان اختلافات سخن میگوید.
نکنم موردی وجود داشته باشه فکر کنم حجم بدن به همون صورت ،بمونه حتی اگه وزنی که باید با حجم هماهنگ باشه یک جورایی ناپدید بشه «اسکات این نظریه دیوونگی یه» باهات موافقم اما همینه که هست. قطعاً قدرت جاذبه روی من کمتر شده و کی میتونه به این خاطر خوشحال نباشه؟» قبل از این که دکتر باب بتواند پاسخ بدهد، جینا با صورتحساب آمد تا اسکات امضاء اش کند. او امضاء کرد انعام خوبی هم برای پیشخدمت اضافه کرد و دوباره به او گفت چقدر همه چیز خوب بود. «خیلی عالیه. لطفاً باز هم اینجا بیاین و به دوستانتون بگین پیشخدمت خم شد و تن صدایش را پایین آورد ما واقعاً به این کار نیاز داریم دیر در مک کام پشت جایگاه میزبان نبود وقتی که آنها از رستوران خارج شدند او در پیاده رو پای پله ها ایستاده بود و به چراغ قرمز پل باریک خیره بود. او به سمت الایس برگشت و لبخندی به او زد.
«ممنون میشم اگه بتونم با آقای گری چند کلمه خصوصی صحبت کنم! یک دقیقه هم طول نمیکشه.» «البته، اسکات من میرم اونطرف خیابان یه نگاهی به کتابفروشی بندازم وقتی آماده رفتن بودی صدا بزن.» دکتر باب از عرض خیابان اصلی عبور کرد مانند همیشه ساعت هشت شب خلوت بود؛ شهر خیلی زود هنگام به خواب میرفت و اسکات به سمت دیردر چرخید لبخند
خانم محو شده بود اسکات دید که او عصبانی است. فکر کرده بود با غذا خوردن در رستوران لوبیای مکزیکی مقدس اوضاع بینشان بهتر خواهد شد، در عوض اسکات اوضاع را خرابتر کرده بود او نمیدانست چرا اینطوری شده اما مشخص بود که اوضاع خرابتر شده چه چیزی فکرتونه دوشیزه مک کامب؟ اگه هنوز مورد سگ هاست…» «چطور میتونه در مورد سگ ها ،باشه درحالی که ما حالا اونا رو تو پارک میدونیم؟ یا حداقل سعی میکنیم…
وقتی که افسارهاشون مدام دورشون میپیچه این کار رو بکنیم.» اسکات گفت شما میتونید اونا رو تو خیابون ويو بدونید، من فقط مورد جمع کردن کثافتشون به شما گفتم…» «بی خیال سگها در آن چشمان سبز – خاکستری چیزی جز جرقه های سرزنش بار نبود. اون موضوع تموم شده ست. چیزی که لازمه متوقف بشه رفتار شماست ما نیازی به پشتیبانی شما توی اون دیگ روغنی غذاخوری پستی محلی و شروع مجدد یه عالمه حرف مفت که تازه داشت تموم میشد نداریم اسکات فکر کرد اگر فکر میکنی که داشته تموم می شده پس حتمن ندیدی که چند تا مغازه پوستر تو رو روی شیشه هاشون .دارند اما چیزی که گفت این بود غذاخوری پستی خیلی بهتر از یه دیگ روغنه اون خانم ممکنه غذاهای شما را اونجا سرو نکنه اما تمیزه تمیز یا کثیف، مسئله این نیست اگه نیاز به پشتیبانی ای باشه من خودم انجامش میدم.
من – ما – نیاز نداریم که برامون ادای سير گالاهاد رو در بیاری یکی این که تو برای اون نقش یه خورده زیادی مسن هستی.» چشمان دیردر تا روی پیراهن اسکات پایین آمدند. یکی دیگه هم اینکه یه کم زیادی اضافه وزن داری.» با توجه به وضعیت فعلی ،اسکات این طعنه که مثل مشتی به سمت او پرتاب شده بود کلاً به هدف نخورد اما او گیجی تلخی از طعنه ی او احساس کرد؛ مطمئنا آن خانم هم از شنیدن اینکه مردی به یک خانم بگوید که او کمی مسن است و وزنش هم بیشتر از آن است که بتواند نقش گونویر همسر پادشاه آرتور را بازی کند خیلی خشمگین میشد اسکات گفت: «شنیدم، متوجه شدم.» به نظر رسید دیر در لحظه ای مبهوت پاسخ اسکات شد. انگاری که آن خانم فهمیده بود مشتی که برای یک هدف ساده پرتاب کرده بود، کاملاً به خطا رفته بود. «دوشیزه مک کام، کار ما تموم شد؟»