دانلود رمان پایان نامه از حانیا بصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آقا جان همانطور که روی تشک دراز کشیده بود گفت : «بریم سر اصل مطلب بچه ها باهم حرف بزنند ». منیژه خانم گفت : «هنوز چایی میل نکردید!» برای مزه پرانی و عوض کردن فضای جمع و البته سرعت بخشیدن به روال خواستگاری گفتم : «ما همینیم چایی نخورده پسر خاله میشیم» و هار، هار خندیدم. هیچکس عکس العملی نشان نداد، جز آقا کمال که مشتش را روی میز کوبید، به او نمی آمد انقدر عصبانی باشد! اعتماد به نفسم را از دست ندادم و صدایم را صاف کردم و سعی کردم همچنان اقتدار خودم را حفظ کنم بالاخره دختر منیژه خانم سینی چای به دست وارد پذیرایی شد و به همه ما چایی تعارف کرد، ژست جدی گرفتم و با اخم بدون اینکه نگاهش کنم یک عدد چای برداشتم از این که انقدر خفن برخورد کردم خر کیف چای را کامل سر کشیدم، مادر با آرنجش به دستم زد و گفت : «چیشد؟ پسندیدی؟»
قوز کردم گفتم : «ندیدم!» آقاجان لگدی به پایم زد و غلت زنان یک عدد موز از ظرف میوه برداشت و گفت : «اون تورو ندیده حله.» پایم را روی آن یکی پا انداختم و انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و گفتم : «یک ثانیه اجازه بدید. » همه نگاها به سمتم چرخید ادامه دادم : «دختر منیژه خانم میشه یه لحظه ببینمتون؟» آقا کمال عصبانی بلند شد و گفت : «چی؟» دستپاچه دستم را پایین آوردم؛ این بار حق داشت به او بخورد! خلاصه او هم در این پروسه نقش داشت و برای این دختر زحمت کشیده بود! حرفم را اصلاح کردم و گفتم «:پس بزارید اینطوری بگم، دختر آقا کمال یه لحظه ببینمت.» اقا کمال دوباره مشتش را روی میز کوبید ، واقعا این همه عصبانیت را درک نمیکردم! من که از زحماتش قدر دانی کرده بودم چرا انقدر عصبانی بود؟ آقا جان به همراه خسرو درحالی که دو دست آقا کمال را گرفته بودند.
و مانع نزدیک شدنش به من میشدند گفتند من و دختر منیژه خانم برویم و باهم حرف بزنیم. به سمت اتاق خواب رفتم و گفتم : «باشه من رفتم شما هم باهم گفتگو کنید قراره فامیل شید.» آقا کمال عصبانی تر داد زد : «تو از کجا میدونستی اتاق اونطرفه ؟» راستش از این حرف بدجور ناراحت شدم و به من برخورد! رسما داشت مرا خار و خفیف میکرد! یعنی من بدون تحقیق به خواستگاری می آیم؟ انقدر مرا خنگ فرض کرده بود؟ اتاق که سهل است من متراژ خانه و زیر بنا و پلان ستون گذاری و فونداسیون این خانه را هم در آورده بودم بحث آینده در میان است ناسلامتی! به نظرم در این مجال نمیگنجید که بگویم آن تیکه زمینی که در حاشیه شهر دارد را اگر سال گذشته نمیفروخت امسال قیمتش دوبرابر بود و انقدر ضرر نمیکرد وگرنه میگفتم تا بداند با هالو طرف نیست، با زالو طرف است! قبل اینکه آقا کمال مرا گیر بیندازد وارد اتاق شدم و در را بستم.
دختر منیژه خانم خجالت زده رو به رویم نشست، از آنجا که تجارب من در این زمینه نشان میداد هرچه دیر تر صحبت شروع شود دیر تر نتیجه حاصل میشود، ابتدا سعی کردم در ژست جدی خودم فرو بروم تا فکر کند عجب موجود دست نیافتنی هستم، با اخم پرسیدم : «شما شوهر نداری؟» متعجب گفت : «نه» مشتم را روی میز کوباندم و گفتم : «حالا داری. » و بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، اقتدار یعنی این. رو به روی همه ایستادم و گفتم : «حرف زدیم تموم شد من وَ…» صدایم را دوباره بلند کردم و گفتم «:من و…؟ ببخشید یه لحظه اجازه بدید.» برگشتم سمت اتاق و گفتم : «دختر منیژه خانم اسمت چی بود؟» جواب داد : « مهسا» با تعجب گفتم : «جدی ؟ مهساها کی انقدر بزرگ شدن که وقت شوهر کردنشون شد!؟ یه مهسا واقعی الان باید با موهای خرگوشی توی پارک سرسره بازی کنه!»
منظورم را نفهمید، این موضوع باعث شد که حرف های بیشتری برای گفتن نیاز باشد تا بزنیم! فعلا تصمیم گرفتم اقتدار و جذابیت دختر کُشم را کنار بگذارم و ببینم این واقعا مهسا است یا ادای مهسا را در می آورد! اگر اینطور که میبینم باشد بین من و او یک شکاف نسلی وجود دارد. روی صندلی نشستم و گفتم : «شما چه رنگی رو دوست دارید؟» لبخند زد و با حالت شاعرانه ای گفت : «ارغوانی؛ خیلی رنگ زیباییه جوری که شاعر میفرمایند : ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد میگرید.،..شما چی؟» چندبار پلک زدم و گفتم : «آها منم رنگ مورد علاقه ام سبزه.» و بعد زیر چشمی به در و دیوار نگاه کردم تا بتوانم کمی وقت تلف کنم و از درون رنگ مورد علاقه ام شعری بخاطر بیاورم تا پیشش کم نیاورم ؛ صدایم را صاف کردم و با لحن شاعرانه ای گفتم : «سبزه، سبزه، سبزه جونوم سبزه، دلبر شیرین زبونوم سبزه. »