دانلود رمان ماهور از نگار مقیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من ماهورم… دختری که همه چیزش با خیانت فرو ریخت. برادرم و نامزدم، رفیقِ نزدیکش، پشت سرم روی هم ریختند و بعد از آن، بیهیچ توضیحی، دست در دست هم ناپدید شدند. و من؟ تنها ماندم… ربوده شدم، به اسارت افتادم. ساشا، مردی زخمی از گذشته و لبریز از خشم، شکنجهام داد، تحقیرم کرد، و سرانجام صیغهی او شدم… همزمان گروگانش و زنی که دیگر نمیدانست کیست. همه چیز تازه داشت عمیقتر فرو میرفت که فهمیدم… باردارم.
آخرین چیزهایی که به خاطر داشتم جیغ های یلدا بود و صدای ساشا که با التماس ازم میخواست نترسم و آروم باشم …درد داشتم توی شکمم …جیغ می زدم …سرعت ماشین رو یادم بود. ساشا تصادف کرد و نموند تا خسارت ماشین ها رو ببینه …مهتابی های بیمارستان رو یادم بود …ماما می گفت وقتشه و خانم دکتر مخالفت می کرد …بعدش فقط درد بود و درد و درد زایمان نکردم. نگذاشت خانم دکتر. چیزی رو بهم تزریق کرد تا آرومم کنه .به هوش که اومدم شکم بزرگم خیالم رو راحت کرد ممنوع الملاقات شدم. خانم دکتر حتی نگذاشت برادر بد حالم رو ببینم …گفت خوبه و تمام …گفت خوبه و تو بس کن تا نکشتی خودت و بچه هات رو گفت خوبه ولی تو بدی و نباید توی اواخر ماه هشتمت زایمان …کنی باید صبر کنی تا بچه ها کامل بشن چون بدنشون نمیتونه زیر …دستگاه دووم بیاره.
گفت تا من آروم باشم و وقتی رفت هیچ کس نیومد تا شب تنها پرستار می اومد و می رفت آخرین پرستاری که اومد نشناختمش ساعت رو به روی تخت می گفت یک و پانزده دقیقه ی نیمه شبه و چشم های پرستار مرد ماسک به صورت می ترسوندم چیزی تزریق کرد به دستم و من دیدم که دستگاه ها رو جدا کرد ازم دیدم که نظافتچی با سبد بزرگ لباس ها داخل اتاق شد و من بلند شدم روی دست های مرد و باز هم تاریکی اومد به سراغم همه چیز توی نظرم گنگ بود. چشم هام رو بسته بودن با پارچه دست هام آزاد بودن اما توان نداشتم که حتی تکونشون بدم چیزی توی دستم تزریق شد. صدای ناآشنایی کنار گوشم صحبت می کرد ـ کاری نداریم باهات… آرام بخش زیاد هم خودت رو میکشه هم بچه هات رو پس خودت باید خودت رو آروم کنی اینجا کسی بهت آسیب نمیزنه.
پس آروم باش و سعی کن حال خودت رو خوب کنی.حرف هاش توی ذهنم حک شدن و من باز به خواب رفتم. صدای آهنگ روسی توی سرم می پیچید. از خواب بیدار شدم همه چیز یادم بود و بیشتر از همه حرف های مرد نا آشنا توی ذهنم چرخ می خورد پارچه هنوز روی چشم هام بود و حالا که دست هام رو هم بسته .بودن نمی تونستم برش دارم عجیب بود اما ترس انگار گوشه ی وجودم پنهان شده بود و آرامشی که داشتم می چربید به استرسم ترسناک بود این که از توی بیمارستان دزدیده شده بودم اما تلاش اون مرد برای سلامت من و کوچولوهام این اطمینان رو می داد که ربایندگان ما رو سالم احتیاج دارند هر چند چندان هوش و ذکاوت نمی خواست دونستن هویت گروگانگیر ها صدای قدم هایی که از نزدیکم بلند شد باعث شد از حالت خوابیده کناره بگیرم و روی همون شیء احتمالا تخت بنشینم آهنگ روسی هنوز هم مداوم میخوند.
و من با اینکه نشنیده بودمش تا حالا ازش خوشم می اومد جیغ شیء فلزی ای که روی پارکت های زمین کشیده می شد و موسیقی روسی رو کمرنگ می کرد صورتم رو جمع کرد صدا متوقف شد و قدم ها هم ایستادند. بی خبری عذابم می داد اما نه اونقدری که بخوام خون به جیگر بچه های توی رحمم کنم برخورد نفس های عمیقی به گونه م نشون می داد که فرد مورد نظر خم شده روی صورتم کمی خودم رو عقب کشیدم دست هاش پارچه ی روی چشم هام رو هدف گرفتن و پارچه شل شد و افتاد نور زیادی نبود اما همون قدر هم چشم هام رو دوباره بست و فرصت داد به آدم رو به روم تا عقب بره کمی پلک زدم تا چشم هام عادت کردن و تونستم ببینمش. بالاخره جا نخوردم… اصلا جا نخوردم. هر کس دیگه ای غیر از اون بود باید جا می خوردم ..نگاهم کرد …عمیق …دلتنگ وار …پر خشم …مهربون …مبهوت حس هایی که توی چشم هاش برق می زدند.