دانلود رمان طومار از زهرا ارجمند نیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سپیدار کرمانی، دختر کوچک و دلبند حاج نعمتالله کرمانی، از همان کودکی روحی سرشار از شور و شوق داشت. دختری شیرینزبان، پرهیجان و لبریز از خیالپردازیهای شاعرانه. در دل کوچک سپیدار، همیشه رؤیایی بزرگ لانه کرده بود؛ رؤیای کتابفروشیای کوچک، پر از عطر کاغذ و کلمات. دختری که میخواست پشت پیشخوان بنشیند و با لبخند، کتابی برای دلهای عاشق کتاب تجویز کند. با پشتیبانی خانوادهاش، این رؤیا بالاخره جامهی واقعیت پوشید و کتابفروشی کوچکش در خیابانی دنج باز شد. اما روبهروی آن، مغازهای دیگر بود… فروشگاه کیف و کفشی که صاحبش مردی با رفتاری غیرمنتظره، گاه سرد و گاه طناز، گاه دور و گاه بسیار نزدیک. شخصیتی مرموز و خاص که انگار آمده بود تا زندگی سپیدار را کمی از دنیای کاغذی بیرون بکشد…
دستمال مچاله شده ی توی دستانم را زیر بینی ام کشیدم و با نگاهی به تابلوی سر در مغازه، از راننده خواستم توقف کند. اسکناس های چروک خورده را که دستش دادم، از ماشین پیاده شدم و عرض خیابان خلوت را رد کردم .ووردم به مغازه همراه شد با باد خنک کولر گازی ای که متصل بود به دیوار، نفسی تازه کردم از هوای مطبوعی که توی مغازه جریان داشت و چشم چرخاندم برای پیدا کردنش. پشت میز نشسته بود و شاگردش داشت جلو می آمد .رویاجان گفته بود بعد سپردن حرفه ی اصلیش به آزاد، مدت کوتاهی بود از سر رفع بیکاری حجره ی کوچکی زده بود برای فروش محصولات پسته ی باغ های رفسنجانشان و حالا من این جا بودم، درست وقتی که فردایش این موقع، به عقد آزاد در می آمد. با همان حال نامیزان و سرماخوردگی ای که هیچ دارویی افاقه ای برایش نداشت.
و به قول عزیز، تا دوره اش نمی گذشت … رهایم نمی کرد. ــ بفرما خانم! با لبخند رو از شاگرد نوجوانش گرفتم و رو به اوی پشت میز سلمی دادم. شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و لبخند نیم بندی روی لب هایش نشاند. از جا بلند شد و سعی کرد تحویلم بگیرد …مثل عروس آینده اش بودم. ــ خوش آمدی دخترم، خوبی؟ خانوده خوبن؟ تشکری کردم .با تعارف دستش روی صندلی نه چندان راحتی که مقابل میزش بود نشستم و با نگاهی به اطراف نجوا کردم. ــ عذرخواهی می کنم که دست خالی اومدم. از شاگرد نوجوان و لاغر اندامش خواست چای بیاورد و خودش ظرفی پسته مقابلم گذاشت .حجره ی بزرگی نبود، به قول رویاجان در حد همان پر کردن وقت به کار می آمد. ــ این چه حرفیه باباجان، تو الان نباید دنبال کارای مراسم فردا باشی؟ لبخند نیم بندی زدم و دستمال مچاله شده ام را توی مشتم پنهان کردم.
ــ در واقع دنبال کارام. سوالی نگاهم کرد. ــ پسته نیاز داشتی؟ دیدم برای تزیین سفره ی عقد آجیلم گاهی می ذارن، می گفتی برات می فرستادم. از اشتباه باید درش می آوردم. ــ نه منظورم پسته و آجیل نبود، با خودتون کار داشتم. جدی شد، تسبیح توی دستش را رها کرد روی میز. صدای برخورد دانه هایش با میز بلند نبود اما مضطربم کرد. شاگرد نوجوان با چای برگشت، بعد هم خودش را بیرون مغازه انداخت تا مزاحممان نباشد. ــ چای بخور دخترم. تا ته خط را خوانده بود این پدر، آزاد زیادی توی این مورد شبیهش بود. ــ من جسارت کردم که این جام. بدخلق شده بود. ــ چی بهت گفته که اومدی؟ نیامده بودم برای گفتن حرف های آزاد .آدم عاقلی بود که اگر می خواست خودش می توانست حرفش را بزند. من این جا بودم تا از خودم بگویم. آب بینی ام باز آویزان شده بود. خم شدم و دستمال نویی از روی میزش برداشتم و زیر بینی ام کشیدم .
تازه متوجه شد که احوالم خیلی هم خوش نیست . ــ سرماخوردی عاروس؟ ــ مختصری بله. ــ بل دور باشه ازت .چای یخ شد. نفس عمیقی کشیدم، بینی کیپ شده ام نگذاشت آن نفس راحتی پشتش باشد .سرفه ای کردم و کمی از چای گرم را نوشیدم. گلویم به آن نیاز داشت .در این فرصت هم کلمه ها را توی سرم پس و پیش کردم . همان لحظه او هم دوباره تسبیح را از روی میزش برداشت و نگاه من ماند روی عکس پسربچه ای که روی میزش بود . عکسی که حاضر بودم قسم بخورم عکس آزاد بود . ــ بچه ی بامزه ای بوده. جمله ام سرش را چرخاند سمت عکس، اخم هایش زیادی توی هم بودند. ــ چی می خوای بگی دخترجان؟ فنجان چای را روی میز برگرداندم و لبخند را هم روی لبم نشاندم. ــ عزیز …مادرم منظورمه، من بهش می گم عزیز، همیشه می گه مهر و محبت والد نسبت به اولاد، با هیچ مهر و محبتی قابل قیاس نیست .