دانلود رمان دل کش از شادی موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقش بودم… قرار بود پناه دلم باشه، قرارهامون رو توی شبگردیهامون نوشتیم! فکر میکردم عشق تو چشماش با من یکیه… اما اشتباه کرده بودم! با نقشه اومده بود… با هدف بهم نزدیک شده بود… تموم دار و ندارم رو برداشت و رفت… وقتی فهمیدم، دیگه دیر شده بود. گفتن داره با یه مرد دیگه فرار میکنه! نمیتونستم راحت بره… تا لب مرز دویدم، ولی اگه لازم بود تا دنیا دنبالش میرفتم! حالا توی دستامه… باید برای زخمایی که بهم زده جواب بده! باید خودش آتیشی رو که تو وجودم روشن کرده خاموش کنه! خودش این عشق بیمار رو از ریشه بکنه! اون یه قاتله… قاتل دلی که فقط خواست باور کنه… قاتل منِ سادهدل…
وای خیلی خجالت می کشم …تو رو خدا نگام نکن ! نمی دونم …نمی دونم چرا دارم …این حرفا رو به شما میگم …اونم امشب …برگرد برو داخل …حتما همه متوجه نبودن شما شدن… جوری بی اختیار هق هق می کردم که جملات بریده بریده به گوش می رسید .خجالت می کشم حتی نگاهش کنم اما این حالم به هیچ عنوان دست خودم نبود. –وصال؟ –برو عماد خان …واقعا من خجالت می کشـ… –بغلت کنم؟ نفسم در گلو می شکند !یخ می بندم .حتی قلبم هم نمی زند چون تمام بنیان و وجودم را در شوک برده بود ! درست شنیدم؟ –داری گریه میکنی لامصب …یه روز گریه هات ، مرگ من میشه .خودم می دونم !پیش من گریه می کنی نمی تونم بغلت نکنم که … نمی دانم که چطور باید دوباره نفس بکشم . آن قدر هول زده و شوکه ام که غیر از حرف هایی که از دهانش بیرون می آید روی هیچ چیز دیگری تمرکز ندارم.
–خب اونجوری نگام می کنی الان من دستم بسته است چکارت کنم؟ من همینجوریش نزده می رقصم که لامصب همینجوریش شبیه سکته ایا می مونی الان بغلت کنم چجوری جمعت کنم؟ آب دهانم را قورت می دهم و هوا را حریصانه به داخل ریه هایم می کشم و پاهایم خودآگاه قدم هایشان را رو به عقب برمی دارند. –فرار کن اما فکر تو بغلم بودنم آرومت می کنه بچه ! ببین؟ اشکاتم بند اومده! می چرخم …به توصیه اش گوش می دهم .دوان دوان فرار می کنم !این عمادی که تصمیم گرفته نیتش را بالاخره آشکارا بیان کند ترسیدن دارد ! من همینطوری هم تا گلو زیر احساساتم به و دفن بودم !جوانمردی اش را کجا جا گذاشته بود که با سنگ دلی مشت مشت احساس روی سرم می ریخت تا آخرین روزنه ی هوا و نفس را بر من ببندد؟ هنوز آنجا بود؟ داشت فرار کردنم را با آن چشمان شیطنت بارش تماشا می کرد؟
نه …اینطور نمی شد !من نگاهش نمی کردم …به عقب برنمی گشتم …آن چه را که پشت سر گذاشته بودم را دوباره از نو مرور نمی کردم .من دوباره وجودم را در دستان کسی به امانت نمی دادم !برنمی گشتم! «یه توک پا بیا دم در» پلک زنان به پیام عماد نگاه می کنم و تک جمله اش را چندین بار می خوانم .سرم را بالا می برم و به پنجره ی اتاق خیره می شوم .دم در منظورش این بود که الان در کوچه ی ما ایستاده و منتظر من است؟ هی ساعت ارسال پیام را چک می کنم و چیزی عوض نمی شود !هول زده از روی تخت می پرم تا به سمت پنجره بروم. پایم به لبه ی تخت هم گیر می کند و تا خود پنجره سکندری می خورم ! نفس نفس زنان گوشه پرده را کنار می زنم و می بینمش .آن سمت کوچه درست روبروی خانه ما به موتورش تکیه داده بود و دستانش را روی سینه اش چلیپا کرده بود .
لحظه ای سرش را به سمت پنجره ی اتاق من می چرخاند و حس می کنم نگاهش مثل سیخ در تنم فرو می رود .طی یک تصمیم احمقانه سرجایم می نشینم تا از دیدش پنهان شوم. وقتی می نشینم به این پی می برم که چقدر بد شد !این چه کاری بود که من کردم؟ او که مرا دید چرا بیشتر از این آبروی خودم را بردم؟ نفس هایم چنان به شماره افتاده که حس می کنم اکسیژن کافی در اتاق برایم نیست .صدای «بیب » پیامک گوشی ام دوباره می آید و من چنان با همان حالت چهار دست و پا به سمت تخت یورتمه می روم که حتی نمی فهمم چطور به تخت می رسم. گوشی را چنگ می زنم و پیامش را می خوانم: «می دونم بیداری چلچله …دیدمت .بیا پایین یه امانتی دستم داری برات آوردم » مشتم را به پیشانی ام می کوبم و لعنتی به خودم می فرستم …گند پشت گند …من همین چند ساعت پیش از دستش گریخته بودم !