دانلود رمان پایان تلخ از Maryam.23 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من امیرحسینم… پسری از قشر پایین شهر، با رؤیاهایی که همیشه تو سینهم خفهشون کردم. دلباخته دخترخالۀ خوشدل و بینقصم بودم. اما چه فایده؟ دنیای ما باهم فرق داشت. اون از یه خونوادۀ مرفه بود و شوهرخالۀ مغرورش، محاله اجازه بده یه پسر بیپول مثل من حتی به دخترش فکر کنه. اما وقتی عشق آدمو میکشونه تا ته خط… دیگه انتخابی نمیمونه. یهسری اتفاقا افتاد، و من، همونی شدم که هیچوقت نمیخواستم باشم. یه شغل… یه راه تاریک… حالا اینکه اون راه چی بود؟ چرا تا این حد تلخ شد؟ خودت بخون… شاید تهش فهمیدی چرا بعضی انتخابا، انتخاب نیستن… فقط اجبارن.
باری باشه که میبینمش؟ با لبخند نگامو ازش گرفتم تا پی به حالم نبره وگرنه خودمو لو میدادم… فنجونمو برداشتم و ریموت تی وی رو از روی میز برداشتم و روشنش کردم… یه فیلم ایرانی در حال پخش بود… کنترل رو روی میز گذاشتم که مامان گفت: خب دیگه چه خبر؟ زندگی مجردی خوش میگذره؟ لبخند تلخی زدم و قندی برداشتم… توی دهنم گذاشتم و گفتم: خوبه… فنجونمو بردم سمت دهنم و شروع به خوردن کردم… خیره شدم به تی وی که مامان گفت: من برم میزو بچینم… سری به نشونه باشه تکون دادم و مامان از جا بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت… فنجون خالی چاییمو توی سینی گذاشتم و دراز کشیدم روی مبل… ریموت رو برداشتم و کانالا رو بالا پایین کردم… نگاهم به صفحه تی وی و فکرم به فردا بود که نفهمیدم چطور نیم ساعت گذشت و صدایِ ِ اف اف بلند شد…
ریموت رو پرت کردم روی مبل و رفتم سمت آیفون… توی مانیتور تصویر هلیا نقش بست… لبخندی زدم و کلید رو فشردم… گوشی رو برداشتم و گفتم: بیا تو… گوشی رو سر جاش گذاشتم و درو باز کردم و رفتم بیرون… پلهها رو یکی یکی پایین رفتم و رفتم سمت در… هلیا اومد داخل و سروش هم پشت سرش… هلیا با دیدنم لبخندی زد و گفت: سلام… با خوشرویی گفتم: سلام … برو داخل! نیم نگاهی به سروش انداخت که داشت درو باز میکرد تا ماشینشو بیاره داخل… سروش لبخندی زد و هلیا از کنارم رد شد و به طرف ساختمون رفت… دستامو که توی جیب شلوارم فرو کرده بودم بیرون اوردم و به سروش نزدیک شدم… طرف دیگه ی درو باز کردم و گفتم: به به… آقا سروش! خوش اومدی قربان… سروش اخمی کرد و همونطور که از در بیرون میرفت گفت: زر نزن که بدجور ازت شکارم… خندیدم که سوار ماشین شد…
از جلوی در کنار رفتم و سروش ماشینشو اورد داخل… پشت ماشین من ماشینشو پارک کرد… درو بستم و به طرفش رفتم که داشت از ماشینش پیاده میشد… ماشینو دور زد و نزدیکم شد… لبخندی به صورت اخموش زدم و دستمو دور گردنش انداختم و با هم همقدم شدیم… با خنده گفتم: آقا گردن من از مو باریک تر… نوکرتم بخدا! دلخور گفت: خیلی بیمعرفتی امیر… نیشم بسته شد… دستمو از گردنش جدا کردم که ایستاد… منم روبروش ایستادم و سرمو پایین انداختم… دستامو توی جیب شلوارم فرو کردم و آروم گفتم: غلط کردم… با خنده زد زیر آواز: تکیه کردم بر وفای تو… غلط کردم غلط… خاک تو سرت امیرحسین… غلط کردی غلط… با خنده سرمو بلند کردم و نگاش کردم… چشمکی زد و دستاشو از هم باز کرد و گفت: حالا بیا در آغوش اسلام… با خنده دستامو از جیبم بیرون کشیدم و بغلش کردم…ِ سروش آخر معرفت بود…
سرمو از شیشه بردم داخل و با اخم زل زدم به صورت سرد و جدی بشیری… خونسرد گفت: برو ببینم چیکار میکنی! امیدوارم زحمات دو ماهه ی منو از بین نبری… عصبی صاف ایستادم و بلند گفتم: اگه بخواین میتونین یکی دیگه رو جای من بفرستین… لبخندی زد و گفت: جوش نیار پسر… تو در جریان کارای من توی این دو ماه نبودی نمیدونی چی کشیدم تا این معامله جوش بخوره پس درک کن… با اخم سری به نشونه باشه تکون دادم که گفت: دیگه برو… بدون حرف ازش فاصله گرفتم… نگاهی به اطرافم انداختم… یه بیابون سر تا سر خاکی و خلوت… سکوت مطلق… به ماشین شاسی بلند مشکی نزدیک شدم… یه مرد هیکلی سیاهپوش کنار ماشین ایستاده بود… عینک دودی مشکی رنگی روی چشماش بود که نمی تونستم ببینم به کجا نگاه میکنه با فاصله ی پنج قدم ازش ایستادم که صداشو شنیدم: بیا نزدیک…