دانلود رمان زخمی از زهرا علیرضایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرعباس حاتمی، مردی جدی و خودرأی، به دلایلی نامعلوم هفت سال را در زندان سپری میکند. پس از آزادی، تصمیم میگیرد زندگیاش را از نو بسازد. اما درست در همین زمان، همسر سابقش که با دروغهایش زمینهساز جداییشان بوده، ناگهان بازمیگردد. این بازگشت غیرمنتظره، زخمی قدیمی را دوباره باز میکند و امیر را بهسوی انتقامی خاموش اما ویرانگر سوق میدهد…
حتی دمپایی های رو فرشی هم کنار تخت جفت شده مانده بود. لبم کج شد. دلم یک خواب عمیق می خواست، بدون ذره ایمزاحمت! به یک استراحت طولانی نیازمند بودم تا بتوانم مغزم را جمع و جور کنم و برای کاری که باید انجامش می دادم، آماده شوم. با جنبیدن چیزی روی گردنم، سرم را تکان داده و اخم کردم. هوشیار کامل شده و علی رغم این که چشمانم بسته بود، ششدانگ حواسم جمع شد. ندیده فهمیدم کسی پری را روی گردنم می کشد. پوست سفتم، از حرکت دورانی پر، به قلقلک افتاد. قبلاز این که پر از روی گردنم، کنار برود، در یک حرکت ناگهانی، به ضرب دست آنی که پر را زیر چانه ام می کشید، گرفتم و همزمان با جیغ خفیف از سرترس و هیجان ایلیا، چشم باز کردم. نیم خیز شده که بالتنه اش روی سینه ام افتاد. توی بغلم جابه جایش کرده وبا صدایی دورگه، گفتم:_چیکار می کنی پدرسوخته؟خندید.
شیرین و دلنشین! سربلند کرده و با همان زبان کودکانه اش گفت: _خیلی خوابیدی بابا! اومدم بیدارت کنم، بریم شام بخوریم. دستی به گردنم کشیده و به ساعت دیواری نگاه کردم. درستشش ساعت خوابیده بودم. سرکیف پر مانده در دستش را بیرون کشیده و گفتم:_اینجوری؟ بایه پر؟نیشش را به عادت آریا تا بناگوش باز کرده و فقط سر تکان داد. یک لحظه یادم به پاهای ناتوانش افتاد و اخمم درهم شد. بغلش کرده و روی ویلچر گذاشتمش! بعد رکابی سیاه کنده از تنم رابرداشته و با یک حرکت پوشیدم. سرپا شده و پرسیدم:_چطوری نشستی رو تختم؟ اصلا چطوری طبقه ی بال؟با شیطنت، خندید و گفت:_عمو آریا آوردم و خودشم گذاشتم روتخت! زیر لب فحشی حواله ی آریا و این بچه بازی هایش کردم و باتک سرفه ای، تکانی به تارهای صوتی ام دادم. به ایلیا که چشماز من برنمی داشت گفتم:_برو بیرون منم الان میام!
سری تکان داده و با یک فشار بر ویلچر، بی سرو صدا بیرون رفت. تازه بعد از بیرون رفتنش بود که یادم افتاد ایلیا تنها از پس آن همه پله بر نمی آید. بنابراین بلوزم را سریع پوشیده و بدون بستن دکمه هایش بیرون دویدم. ایلیا نزدیک به راه پله بود. صدایش زدم که ویلچرش را نگه داشته و به زحمت سر به سمتم چرخاند. به سمتش رفته و گفتم:_وایسا اومدم. دراصل برای کمک کردن به او، نمی دانستم از کجا شروع کنم. بیش از حد از من فاصله داشت؛ حتی باوجود علاقه اش نسبتبه من، باز هم این شکاف عمیق بود. به او رسیدم و از همان جا بلند آریا را صدا زدم. با یک شلوارک قرمز و یک بلوز آستین کوتاه سفید پایین پله ها پدیدار شد. _جونم داداش؟ این چه طرز لباس پوشیدن جلوی شاداب بود؟ خجالت نمیکشید؟ چرا در سر این بشر یک جو عقل پیدا نمی شد اصلا؟بااشاره ای چشمی به ایلیا گفتم.
_وقتی بچه رو آوردی تو اتاق من، حواست به پایین اومدنش نبود؟ با کف دست به پیشانی اش زد. _آخ آخ پاک یادم رفت. الن میام کولش می کنم، جیگرعمو رو!تشر زنان قبل از این که پا روی پله ی اول بگذارد، گفتم:_لزم نکرده، برو بشین سرسفره!چهره اش دمغ شده و چشم گفت؛ اما همان جا کنار نرده ها منتظرایستاد. ایلیا را با یک دست بغل کرده و با دست دیگر ویلچر را گرفته آرام و با احتیاط از پله ی اول پایین رفتم. نه ویلچر سنگین بودو نه ایلیایی که مثل پر کاه بود. فقط نمی شدآن طور که باید تعادلم را حفظ کنم. اما بااین حال در میان ذوق و شوق ایلیا که مدام من را “باباقهرمان“صدا می زد، پله ها راتمام کرده و بالاخره به سالن رسیدم. کمی کج شده و ویلچر را روی زمین گذاشتم. بعد ایلیا را رویآن نشاندم. رگ گردنم گرفته و بدجور اذیت می کرد. با چهره ای درهم، دست روی گردنم فشردم و وقتی سرم را بال گرفتم.