دانلود رمان هیوا از پریسا غفاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیوا، دختری با گذشته ای پر از زخمهای خانوادگی، درگیر میراثی میشود که بیشتر شبیه یک دام است تا یک فرصت. مادرش روزی از خانوادهای مرفه دل برید و برای عشقش با مردی ساده ازدواج کرد… و همین، آغاز تنهایی های هیوا شد. با مرگ والدینش، تنها امیدش به خانوادهی مادریاش بود، اما داییاش با یک وصیتنامهی عجیب سراغش میآید: اگر هیوا با یکی از پسرهای فامیل ازدواج نکند، ارثیهی چشمگیرش وقف خواهد شد. داییاش میخواهد او را به زور به عقد پسرش سیاوش درآورد. در این میان، هیوا برای رهایی از فشارها، به شرکتی بزرگ پناه میبرد؛ شرکتی که صاحبش مردی مرموز بهنام فرزام فاتح است. او در شرکت استخدام میشود، اما خیلی زود متوجه میشود چیزی در این ماجرا درست نیست. حرکات و نگاههای فرزام، بیش از حد آشنا و مشکوک است… تا اینکه حقیقتی تکاندهنده آشکار میشود: فرزام پسرخالهی هیواست و عمداً به او نزدیک شده. وقتی هیوا تصمیم به فرار میگیرد، فرزام او را پیدا میکند و برخلاف میلش، مجبور به عقد با او میشود… و درست اینجاست که ضربهی اصلی داستان وارد میشود — جایی که هیچچیز همان چیزی نیست که به نظر میرسد…
در رابست و رفت پوفی کردم و به دور و برم نگاه کردم…. به اصرار فاتح اون خونه دوبلکس خالی حالا پراز اثاثیه شده بود اونم تماما به سلیقه خودش …..چون من با بداخلاقی از خرید سرباز زدم دکوراسیون اتاق تمی از رنگ های سرد داشت تمام وسایل چوبی سفید بود و روکش ها نیلی آبی بنفش .بودند وقتی با اعتراض ساختگی :گفتم چرا اینقدر سرد؟ بی حوصله گفت: برای روحیه تو مناسبتره نفهمیدم منظورش این بوده که بگه من سردم یا اینقدر گرمم که خواسته با سردی این رنگ ها متعادلم کنه! در عوض اتاق خواب را تماما قرمز کرده بود با سرویس چوبی مشکی دیگه حرفی نزدم که حرف ناجورتری نشنوم. سعی می کردم نسبت به نگاه سنگین خاله ماجده بی تفاوت باشم با فنجون قهوه مقابلم بازی می کردم، این پامو مینداختم رو اون پام و دوباره جابجا ؛ اون پا رو این پا ، به در و دیوار سالن پذیرایی نگاه می کردم.
از این سمت به اون سمت و دوباره از اون سمت به این سمت کلافه شده بودم غیر از صدای پایین جناب فاتح که داشت جواب یک تلفن را میداد هیچ تمایلی به شکستن این جو سنگین نداشت… لعنتی پس کی قراره این شام کوفتی سرو بشه و من برم رد کارم مثل مریم خشک و بی احساسی این سکوت لعنتی با جملات طلایی خاله!!!شکسته شد!! نگاهم تو نگاه سردش نشست ؛ کی به کی می گفت سرد! صحبت جناب فاتح هم تمام شده بود و به جمع سه نفره ما اضافه شد لبخندی روی صورتم پاشید که بی خیال جواب دادن به خاله شدم و در عوض رو به شوهر خاله مهربانم گفتم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید جناب فاتح هنوز فاتح جوابی نداده بود که خاله گفت: اگه هنوز پسر دسته گلمو تور نکرده بودی می گفتم داری برای باباش زبون میریزی ولی الان دیگه نیازی به این حرفا نیست !
همه مون میدونیم تو از کدوم گدا خونه اومدی و چه جوری خودتو تو دل مصطفی جا کردی و بعدم زیر پای این شازده ما نشستی ! حالا که زنشی نیازی به این ادا اطوارا نیست ولی شنیدم جدا زندگی می کنید! نه انگار از هیچی خبر نداشت سرِ جنگ داشت حاضرم نبود کوتاه بیاد… نگاه نمناک و خشمگینم روی صورت فرزام نشست…. با نگاهش التماس میکرد حرفی نزنم ولی نمیشد نمی شد بی گناه منو به رگبار طعنه ببندند از جام بلند شدم و با صدایی که دلم میخواست رسا باشه اما بغض لعنتی نمیذاشت گفتم: پس انگار در جریان نیستید خاله خانم؟ ( نزدیک تر رفتم حالا خاله هم بلند شد و رودر روی من قرار گرفت و منتظر نگاه خصمانه شو بهم دوخت. اگه توری پهن شده از طرف من نبوده از طرف برادر گرانقدرتون آقا مصطفی بوده از طرف پسر دسته گلتون …سر شازده تون دکتر فرزام فاتح بوده … برید.
از سهندا بپرسید اگه باور ندارید منو معامله کردن … خیلی ساده چند میلیارد پول ناقابل …همون که تو وصیت مادرتون خونده شد! یادتونه؟ اگه منو به زور به این شازده دسته گلتون نمی دادن اون چند میلیارد می پرید و وقف اوقاف می شد ! معلومه از این جای ماجرا خبر نداشتید هان ! منو به زور پای سفره عقدی نشوندن و بله نگفته شدم زن شازده دسته گلتون!!! عقدی که از نظر من باطله! پس زیاد حرص و جوش نزنید خاله جون این شما و اینم پسرتون مال خودتون…هیچوقت مال من نبوده و نیست و نخواهد شد… اشک مجال نمی داد. هنوز بقیه حرفم مونده بود. به زحمت اضافه کردم: من به گدا خونه ای که ازش اومدم افتخار میکنم اونجا زیر چتر پدر مادر با شرفی زندگی میکردم که هرگز انسانیتشون با پول معامله نکردن…. بذارید یادتون بندازم که این گدایی که روبروتون ایستاده عزیز دل زنی بوده.