دانلود رمان خواب پرنده از پریسا غفاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کتاب حاضر، اثری از پریسا غفاری، نویسندهی ایرانی، رمانیست روان و خواندنی در چهار فصل و ۵۷۰ صفحه. داستان با اسبابکشی «هنگامه» و مادرش به مدرسهای در شمال شهر، جایی که قرار است سرایدار شوند، آغاز میشود. در بخش هایی از کتاب، لحنی عاطفی و سرشار از واقعیتهای تلخ اجتماعی دیده میشود. جملاتی مانند: «کار بدی کردی هنگامه… من مادرت بودم و تو توی چشمهام نگاه کردی گفتی شمال قبول شدم! هی من میگم هدی خدا بیامرز تو جادهی خاوران چی کار میکرده؟ نگو هوای تو بوده!» نشان از تضاد میان آرزوهای دختر و واقعیت های سخت زندگی دارد. نویسنده با نثری ساده اما تأثیرگذار، ما را به درون لایههای پنهان این قصه میبرد؛ قصهای از رنج، دروغ، و انتخابهایی که آینده را رقم میزنند.
من رو ببین با ترسی غریب، سرم را بالا میگیرم از این غریبه و این آتش زبانه کشیده وحشت دارم میترسم و هر چه ترسم بیشتر می شود، بهتم نیز بیشتر می.شود همین طور لعن و نفرین به خودم که چرا بی احتیاط پا به این خونه گذاشتم حتی با تمام اطمینانی که از حضور مادرم داشتم دست های لرزانم روی لب های ترک خورده ام است و داغی خون را روی آنها حس می کنم.- بیا بخون… بیا خودت بخون دفترچه ای را مقابلم گرفته و اصرار دارد بگیرم قبل از این که دست دراز کنم و دفتر را بگیرم محکم توی سرم ی کوبد و با خشم و بغض می غرد دو ساعته بیرون در منتظرم تا تو بیای اینجا و این دفتر و این خونه رو روی سرت خراب کنم!» چشم هایم از شدت ضربه و از شدت اشکی که خروش برداشته، می سوزند. من نمی… نمیفهمم…. چرا… – خفه شو هنگام!! خفه! به سمتم میآید. از ترس و وحشت با ته مانده های توانم عقب میکشم.
مقابلم خم میشود. – میدونی تو این دفتر چیه؟ میدونی از کجا اومده؟ اشک های بی،امانم نگاهم را آن قدر تار کرده که صورت بغض آلودش را درست نمیبینم صورتی که انگار در اختیار خودش نیست… می جنگد. با خودش با خواسته اش و با دختری که در هیبت مردانه او اسـیـر اسـت… نامردی بلد نیست… اما نامرد شده است! دیشب پیداش کردم. داشتم…. داشتم به خواست ،بابام اتاق شون رو جمع وجور میکردم و خرت و پرت های مادرم رو یادگاری برمیداشتم تا مادرت و بابام بیان تو اتاقشون پیدا کردم. این رو… یه دفتر خاطرات… نه مال الان… مال ،ده دوازده سیزده سال پیش!! بی صدا فقط اشک میریزم و میلرزم نمیدانم ته این طوفان ناغافل چیست و بازی ناعادلانه اش به کجا ختم خواهد شد. حتی نمیدانم این همه خشم برای چه بر سر من خراب شده است کنارم روی تخت مینشیند و ترسم را صد چندان میکند.
دستش را دور شانه هایم میپیچد و مرا به سمت خودش میکشد. لرزش وجودم را حس می کند و لبخند رضایت بخشی میزند این غریبه را نمی شناسم این جوان ساکت و بی آزار را هرگز نمیتوانستم پشت این نقاب تصور کنم. کنار گوشم زمزمه وار ادامه میدهد مال مامانمه مال اون وقت هایی که هنوز این قدر سرحال بود که بتونه بنویسه مال اون موقع هایی که عاشق بابام بود مال همون وقت هایی که بابام هنوز بازنشسته نشده بود و کارمند بهزیستی بود. مال اون موقع ها…» سکوت میکند و نفس گرمش تمام تنم را به رعشه میاندازد. – نوشته که مدتیه خداداد درگیر پرونده زنیه که یه شوهر بداخلاق داره که بدجور دست بزن داره….. . نوشته یه مدته خداداد نگاهش فرق کرده… نوشته این روزها خداداد حواسش به جای دیگه است. نوشته خداداد دیگه میلی به من .نداره نوشته فهمیدم… فهمیدم… اسمش رو فهمیدم….
اسمش سودابه است. یه دختر کوچیک داره. نوشته از دستم رفته… این زندگی از دستم رفته دلش دیگه با من گرم نیست …… بینی اش را محکم به صورتم فشار میدهد و با بغض و نفرتی آ شکار، ادامه میدهد نوشته این روزها به قدری سرگرم بچه هام، که بود و نبود خداداد برام فرقی نداره نوشته یه مدته درد بدی میون سینه ام میپیچه… نوشته که نگاه خداداد خیلی وقته مال من نیست ولی این روزا بهم ترحم میکنه… فهمیده به خوره داره جونم رو میخوره و نابودم می کنه. فهمیده که رفتنیام داره این دم دمای آخر بهم لطف میکنه… نوشته اتفاقی پای زنی بیوه و دخترش به خونه مون باز شد چه زن نجیبی… چه دختر ملوسی…» موهایم شال عقب رفته را از روی سرم با خشونت میکشد و سرش را میان .کند قطره اشکی که از صورتش سر میخورد و روی گردنم می افتد تمام وجود لرزانم را آتش میزند.