دانلود رمان نیما از mahtab.bebeshgh با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیما، دختری سرسخت و مستقل، تصمیم میگیره بالاخره روی پای خودش بایسته. اما چی؟ کاری توی رشتهش پیدا نمیکنه! ناامید و کلافه، چشمش میافته به یه آگهی عجیب: «استخدام پرستار بچه – فقط مرد.» نیما که از قضا قیافهاش کمی پسرونهست، یه فکر دیوونهوار به ذهنش میرسه: چرا امتحان نکنم؟ خودشو به عنوان یه مرد جوان معرفی میکنه و… استخدام هم میشه! اما مشکل تازه از اینجا شروع میشه: صاحبکار یه مرد جدی، بداخلاق و زنگریزه! فقط کافیه بفهمه پرستار بچهاش یه دختره، اونم زیر نقاب دروغ… حالا نیما بین یه دروغ خطرناک، یه بچه شیرین و یه مرد یخزده گیر افتاده… تا کی میتونه این بازیو ادامه بده؟ و مهمتر از اون—چی میشه اگه دلش بند کسی بشه که از جنس زن متنفره؟
اینقدر غرق تماشاي اطراف بودم که یادم رفت واسه چه کاري اونجا بودم تو عالم رویا بودم که صداي خرناسي از پشت سرم شنیدم. برگشتم از ترس قلبم اومد تو دهنم اين ديگه چي بود . یه سگ سیاه که قدش تا زیر گردنم میرسید داشت بهم نزدیک میشد . نفهمیدم چطور فرار کردم فقط یادمه سگه با صداي وحشتناكي پارس میکرد و دنبالم میومد اخرشم با یه خیز خودشو به من رسوند و كيفمو به دندوناي درشتش گرفت و کشید. میخواستم جیغ بزنم اما نه باید عین یه مرد رفتار میکردم کیفمو ول کردم و دوباره دوییدم که باز دنبالم اومد از پشت پرید روم خداي من مرگ و جلو چشمم دیدم دستمو سپر صورتم کردم درد. بدي تو دستم پیچید دیگه نتونستم تحمل کنم با همه وجودم دادي زدم با همه قدرت پاهامو تو سینه جمع کردم با لگد محکمي سگ و از روم کنار زدم اما هنوز دستم لاي دندوناي تيزش بود.
که صداي سوتي اومد و سگ دست منو رها کرد و به سمت ديگه اي رفت . رو زمین افتاده بودم کیفم به طرف دیگه…. استین لباسم پاره و از جاي دندوناي سگه وحشي خون می اومد. مردي با شتاب به سمتم اومد و کمک کرد از زمین بلند شم بعد با لحن پر اضطرابی گفت حالتون خوبه آقا ؟ نگاه پر تمسخري به قیافه مرد که معلوم بود از خدمتکارای اونجاست انداختمو گفتم: اگه این دست اش و لاش و در نظر نگیریم اره خوبم مرد کیفمو از زمین برداشت و گفت: واقعا متاسفام اما تازي تا حالا به هیچ مردي حمله نکرده بود. با این حرف مرد قلبم تند زد. منظورش چي بود که به هچ مـ يعني به زنا حمله میکرد؟ با لکنته زبون گفتم چچطور مگه؟ . خواست جواب سوالمو بده که دستاش از بازوهام شل شد و ایستاد. مسیر نگاهشو گرفتمو دیدم پیر مردي با چهره عبوس بالاي پله هاي عمارت ایستاده و ما رو تماشا میکنه .
پیرمرد با صداي سردي گفت: احمد برو تازي رو ببند غذاشو هم بده من ایشون و راهنمایی میکنم. مرد بلافاصله كيفمو رو شونم گذاشت و رفت و من به سختی از پله ها بالا رفتم. پیرمرد جلوتر از من به سمت در بزرگ سفید رنگ با نقش هاي طلايي رفت وان را باز کرد من هم پشت سرش وارد شدم. از عظمت اونجا دردمو از یاد بردم خدایا این آدم چه کاره بود که همچین قصر باشکوهی واسه خودش ساخته بود . زمین از سنگ مرمر سفید پوشیده براق و خیره کننده بود . قاليچه هاي ابريشمي قرمز ميون اون سفيدي جلويي خاص داشت تمام پله ها و نرده هاشم از همون جنس به زيبايي تراش خورده بودند. عمارت به حالت گرد بود ستون هايي به شکل مجسمه نیمه عریان مرد سنگيني عمارت رو به دوش میکشیدند. ظروف قديمي و تابلوهاي زيبا در گوشه و کنار سالن به چشم میخورد . با سرفه پیرمرد به خودم اومدم .
اگه اجازه میفرمایید زخم دستتون و پانسمان کنم اقا پسر خونتون داره زمین و کثیف میکنه از نیش کلام پیرمرد لجم گرفت انگار نه انگار که سگ و حشیشون این بلا رو سر من آورده بود. حیف که نمیتونستم جوابشو بدم وگرنه بد حال این عصا قورت داده رو میگرفتم. با اکراه باند و ازش گرفتم و :گفتم ممنون خودم انجام میدم. بیتفاوت از کنارم گذشت و گفت از این طرف بیاید. همونطور که به سختي دستمال و رو زخمم میبستم دنبالش رفتم . در اتاقی رو باز کرد که به همون زیبایی سالن تزیین شده بود . پیرمرد با لحن قبلیش :گفت همینجا منتظر باشید تا نوبتتون بشه شما آخرین نفر هستید. گفتم مگه کس دیگه ای هم هست؟ پیرمرد با دست به انتهای اتاق اشاه کرد. اي داد بیداد ده بیست نفر کلافه و منتظر ایستاده بودند . منو بگو که فکر کردم اولین نفرم پس از من زرنگ ترم بود. ترجیح دادم نزدیک نرم از همون فاصله زیر نظرشون گرفتم .