دانلود رمان رها از سهیلا ترابی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من در پذیرایی روی کاناپه ی خاکستری رو به روی پله ها نشسته بودم؛ سام داخل تشک لبه دارش با جغجغه ای که به دستش داده بودم بازی میکرد و نگین جون و خانم جون هم کنارم بودند؛ بیتا سلام کوتاهی داد و وسایل را به آشپزخانه برد؛ کیان هم به طرف پله ها رفت و از همان جا سلامش را گفت و به طبقه ی بالا رفت.
صدای آرام خانوم جون را شنیدم وقتی با هم می فرستیشون بیرون همین میشه– :نگین جون آرام تر جواب داد ..خانوم جون خواهش میکنم بلاخره که باید– نگاهی به من انداخت و حرفش را قطع کرد، از جایش بلندشد؛ حس کردم اتفاقی در گذشته افتاده که من با آن همه نزدیکی به این خانواده از آن بی خبر بودم. خوب من غریبه بودم :خانوم جون با تشر گفت .نگین برو آشپرخونه ببین نسترن با ماهی پلو چیکار کرده– نگین جون با گفتن چشم رفت؛ جلوی پله ها توقف کرد؛ کمی به طبقه ی بالا نگاه کرد ؛ اما به طرف آشپزخانه حرکت کرد؛ جایی .که من بدجور هوس رفتن به آنجا به سرم زده بود. سرم را چرخاندم و با نگاه غمگین خانوم جون مواجه شدم چی شده ؟–با استفهام پرسیدم با منید؟– مگه غیر تو کس دیگه ای اینجاست– :سرم را پایین انداختم و گفتم نه … ببخشید– خدا ببخشه عزیزم؛ خیلی وقتا یه اشتباه کل زندگی آدمو عوض میکنه.
همه چیز میتونست خیلی بهتر از اینا پیش بره ولی اشتباه کرد مسیر نگاهش به طرف آشپزخانه بود؛ حدس اینکه اشتباه از طرف .بیتا باشد سخت نبود و فکر کردم ، باید منظورش طلاق باشد ماهی پلو با سبزی شب عید را خوردیم؛ گفتیم خندیدیم و من سال را کنار این خانواده ی بامحبت تحویل کردم؛ اولین سال نو همراه پسرک زیبایم عیدی مختصری که از آقاجون گرفتم ؛ با ارزش ترین عیدی بود.که تا به حال گرفته بودم با گرفتن تماس عید را به پدرم ؛ خواهر؛ برادرم و نامادری تبریک گفتم مهران نیز با تماس مختصری عید را از طرف ژاله خانوم و آقا حسین نیز تبریک گفت و یادآوری کرد که عیدی سام محفوظ است خداحافظی کردنم همراه شد با ضربه ی در؛ با گفتن بفرمایید اجازه ورود داده شد. کیان وارد شد سلام– خندیدم علیک سلام– سال نوت مبارک؛ این عیدی برای تو واون وروجکه– سال نوی شمام مبارک.
به بسته ی کادو پیچ شده نگاه کردم؛ از گرفتن عیدی اول برای پسرم نمی توانستم بگذرم؛ بسته را گرفتم ممنون لازم نبود زحمت بکشی– .لبخند زد؛ تعارف بلد نبود من میرم بعد بازش کن– به طرف در رفت؛ کیان– برگشت؛ نگاهم کرد ازت ممنونم؛ تو هیچ وقت برای پسرم کم نمی زاری؛ امیدوارم – روزی برسه جبران کنم نگاهش غمگین بود؛ ای کاش می توانستم غم نگاهش را بخوانم نیازی به جبران نیست ، من سام رو مثل پسر خودم دوست دارم– بدون اینکه جواب من باشد ؛ رفت؛ به بسته نگاه کردم؛ کاغذ کادو را آرام آرام باز کردم؛ جعبه ی قهوه ای رنگی بود؛ درش را برداشتم؛ خرس کوچک شیری رنگی دیدم؛ زیرش پر از برگ های خشک معطر رنگارنگ وجود داشت؛ برگ ها را کنار زدم؛ سر هم جین و تیشرت سفید را نیز بیرون آوردم؛ باز هم برگ های معطر را کنار زدم؛ جعبه ی کوچکی داخل آن قرار داشت.
درش را باز کردم؛ پلاک زیبای طراحی شده با اسمم را بیرون کشیدم، زنجیر ظریف زیبایی به آن وصل بود؛ زیر نور مهتابی روبه روی آینه ایستادم؛ شال را به کناری پرت کردم ؛ موهایم را با گیره جمع کرده بودم؛ گردنبند طلایی را روی گردنم آویزان کردم رها را لمس کردم؛ دستم را روی قلبم گذاشتم؛ حس خوبی با آن گردنبند به من منتقل شد؛ لبخند زدم؛ گردنبند را به زیر شومیز نخی ام فرستادم؛ کیان دوست مهربان من است. روز اول عید بارن نم نم می بارید و همه را خانه نشین کرده بود؛ اما عجیب دلم هوای قدم زدن کنار ساحل را داشت؛ سام را خواباندم و به طرف آشپزخانه رفتم تا به نسترن خبر بیرون رفتنم را بدهم و حواسش هم به سام باشد که اگر بیدار شد به من خبر دهد؛ ساخت خانه طوری بود که پله های طبقه ی دوم کنار آشپزخانه قرار داشتند، به پله ی آخر که رسیدم با صدای نسترن کنار در ایستادم.