دانلود رمان گیسو کمند از نگین حبیبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خوشحالی نشست روی کاناپه کناریمو گفت: -رابطو پیدا کردم…آخیش…مسئولیتم تموم شد!فردا صبح یه مرده میاد دنبالت. -که چی بشه؟ زیبا-که ببرتت سر آزمون فردا. -وای زیبا!من میترسم… بغلم کردو گفت: -الهی.خنگول…این تازه اولشه…نگران نباش. جدا شدمو گفتم: -از روبرو شدن با هسته اصلی میترسم. خندید و گفت: -حق داری.تاحالا کسی وارد هسته اصلی نشده. -حالا میشه درباره شون بهم بگی؟ زیبا شالشو درآورد و گفت: -بریم تو اتاق. سرمو تکون دادمو باهم رفتیم توی اتاق…نشستیم روی تخت که گفت: -صداهای سالن بعضی وقتا میره تو حیاط میشنون…
داشتم مانتومو می پوشیدم که در اتاق باز شدو زیبا اومد داخل…یه مانتو و شلوارم دستش بود…نگاهی بهم کردو گفت: –دربیار اینارو بابا! –واسه چی؟! مانتو و شلواری که دستش بودو نشونم داد و با بامزگی گفت: –دیگه باید با لباسای مارک دارت خداحافظی کنی…تورو به عنوان یه دختر از همین محله معرفی کردم…بعد میخوای با این لباسای اتو کشیده بری؟ پوزخندی زدمو گفتم: –اشکالی نداره.من به این مدل لباس پوشیدنا هم عادت دارم… نزدیکم شدو سرشو کج کردو گفت: –خیلی برام عجیبی…یه بار عین منگولا رفتار میکنی…یه بار اینجوری… مانتو و شلوارو از دستش گرفتم…زیبا رفت بیرون…یه مانتو مدل ارتشی کهنه بود با شلوار رنگ لجنی…پوشیدمش و شالمو شل و ول گذاشتم…زیبا بعد چند دقیقه گفت: بیا… کولمو برداشتم و سعی کردم رفتار های زیبا رو کپی کنم روی خودم…میگفت نباید شک کنن…
هیچگونه رفتار شاهزاده گونه نباید داشته باشم…وارد سالن شدم…زیبا یه مانتو روی دوشش گذاشته بودو جلوی در سالن با یکی صحبت میکرد…وسط سالن وایستادم…زیبا برگشت طرفم…چیزی به مردی که جلوی در بود گفتو اومد سمتم…دستاشو گذاشت روی شونه هام و اومد نزدیک گوشمو تذکر دهنده گفت: –خوب حواستو جمع کن…تو یه دختری که قبلا خدمتکار یه خونه بودی که بهت سخت میگرفتن…فرار کردی منم پیدات کردم.. سرمو تکون دادم و بدون حرف به سمت بیرون رفتم…درو که باز کردم مرد تقریبا 62-63روبروم بود…نگاهی به سرتاپام انداختو رو به زیبا گفت: –اینه؟ زیبا سرشو تکون داد و گفت: –حامد… مراقبش باش… حامد سرشو تکون دادو خلالی که لای دندونش بودو باهاش ور میرفتو انداخت روی زمین و رفت سمت در…منم برگشتم سمت زیبا… –ممنون. زیبا لبخندی زد و گفت: –برو.
رفتم سمت در…وارد کوچه که شدم…وواااو…چقدر شلوغ بود!گرد و خاک میزد بالا…پراید قراضه ای جلوی پام ترمز کرد و گفت: –سوار شو. در جلورو باز کردمو سوار شدم…کمی که گذشت نیم نگاهی بهم انداختو گفت: –چندسالته؟ منکه از استرس صدامم می لرزید آروم گفتم: سری تکون دادو گفت: –خیلی ترگل ورگلی… تند نگاهش کردم که دهنش بسته شد…مرتیکه ی غاز!فکر کرده ماهم بله!رسیدیم به یه میدون…چون از 63سالگی توی خونه عمه ام زندانی بودم و بیرون نرفته بودم جز مدرسه زیاد جایی رو بلد نبودم…آدرس خونه ی زیبارو هم به هزار زحمت حفظ کردم!اگه میشد بعضی وقتا برای کمک میرفتم پیشش… البته اگه آدمای دان بزارن!با تعریفایی که زیبا از گروهشون کرده از بردن اسمش تنم به لرزه میوفته…چشمم به بیمارستان قدیمی خورد…چقدر آشنا بود…ذهنم سفر کرد به گذشته..
“فلش بک به 63سالگی کمند” بابا بستنی رو سمتم گرفتو گفت: –بخور. از نگاهاش ناراحت میشدم…چرا منو مقصر میدونست؟مگه من کف دستمو بو کرده بودم به دنیا میام مادرم میمیره؟تا به امروز یه روی خوش از بابا ندیدم…خیلی پیر شده بود…توی این سن کم…با اخم نگاهم کردو گفت: –اه!لباستو کثیف نکن دیگه! ُهل شدمو به لباسم نگاه کردم…نه خداروشکر چیزی نشده بود…بستنی رو خورده نخورده دستمو کشید دنبال خودش…مثلا امروز آورده بود منو گردش!همین جور که از این مغازه و اون مغازه ی دور میدون خرید میکرد یهو وایساد…منم از همه جا بی خبر داشتم بستنیمو میخوردم…بی اختیار نگاهم کشیده شد سمتش…کجارو نگاه میکرد؟نگاهشو دنبال کردم که به بیمارستان رسیدم…دوباره بابا رو نگاه کردم چشماشو بسته بودو اشک گونه هاشو خیس کرده بود…گیج نگاهش میکردم…