دانلود رمان پفک نمکی استاد از فاطمه مهراد و M.h با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برای بار هزارم شماره ی صدف رو گرفتم و دوباره صدای زنی که میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشـد توی گوشم پیچید . عصبی جنگی به موهام زدم . دلم شور میزد! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ حرصی شماره ی آرتا رو گرفتم . –جانم داداش؟ عصبی طول و عرض اتاق رو راه رفتم . نیست . آرتا نیست. -کی نیست؟ چی شده حامی؟ -صدف نیست آرتا دارم دیوونه میشم .
من الان میدم بچه ها استعلام خطش رو بگیرن ، ببینیم با کی تماس داشته . پیداش میکنیم تو فقط آروم باش و به خودت مسلط . –باشه باشه . هر چی شد به من خبرش بده . –خیلی خب. فعلا. گفت و قطع کرد . کلافه بودم و از طرفی از رفتاری که باهاش داشتم مثل سگ پشیمون بودم . اون دختر بخاطر من قبول کرده بود صیغه ام بشه و من با برج زهرمار بازی هام گند زده بودم به همه چی . ای کاش وقتی متوجه ی ناراحتیش شدم مانع از رفتنش میشدم . این همه مثل سگ زجه زدم و دنبالش دویدم تا باهام نرم شه ،حالا که اون خودش خواست اینطوری همه چیو خراب کردم. ای خاک تو سرت حامی… #پارت341 با لرزیدن گوشی تو دستم جواب میدم. با پیچیدن صدای آرتا تو گوشم هول شده و نگران میگم: –چیشد آرتا؟ صدای خشدارش بلند میشه. –وقتی از نمایشگاه میزنه بیرون مانی بهش زنگ میزنه.
و معلم نیست چه حرفی بینشون رد و بدل میشه اما آخرین لحظه ای که گوشی صدف روشن بوده تو ی جای خارج از شهر بوده که دقیق معلوم نیست کجاست. ناباور موهامو چنگ میزنم. –چ..ی؟ یعنی چیی؟ یعنی کار مانیه؟ –معلوم نیست اما فکرش رو نمیکنم چون مانی صدف و دوست داشت و برای انتقام از تو از اون استفاده نمیکرد اما از طرفیم هیچکس جز اون از هویت تو باخبر نیست. عصبی عربده بلند میزنم. –خودم با دستام اون لجن زاده رم از این دنیا پاک میکنم. صدای آرتا نگران میشه. –حماقت نکنیا حامی بدتر از این نکنش. با صدای خشدار از عصبانیت میگم: –توقع داری دست رو دست بزارم؟ –نه اما صبر کن منم بیام باهم بریم بگردیم ،تنهایی هم خطرناکه هم تو عصبانی ممکنی کاری کنی که بدتر شه. خشک میگم: –تا یک ربع دیگه نیای من رفتم. و بی خداحافظی قطع میکنم. پگاه با بغض میگه: –بابا چیشد؟ عصبی دستمو درون موهام فرو میکنم.
–هیچی ،هنوز هیچی مشخص نیست. مینا با لیوانی تو دست کنارم میاد. –بیا اینو بخور عزیزم ی زره آروم شی. رگای صورتت دارن میترکن. بیحال دستمو تکون میدم. –نمیخورم و به دیوار تکیه میدم. نیشگونی از بازوم میگیره. –غلط کردی بخور ببینم. کلافه چشامو میبندم. –اعصابم خورده مینا ول کن. پگاه کلافه و با بغض روی کاناپه نشست . –طفلک صدف چقدر واسه امروز ذوق داشت . نگاهم روش نشست . –منظورت چیه؟ فینش بالا کشید . –با هم صحبت کردیم . گفت وقتشه یکم با حامی نرم شم ،این مدت خیلی اذیت شده . ازم غذای مورد علاقت پرسید تا برات درست کنه . ناباور پلکی زدم . باورم نمیشد چیزی که میشنیدم رو! صدف چیکار میکرد و من چه فکری درباره اش کردم . از جا بلند شدم و به سمت پگاه رفتم . –بهت قول میدم صدف بیارم . به هر قیمتی که شده . صورتم قاب گرفت و لرزون گفت : –پیداش کن بابایی .
من تازه داشتم به حال خوب شما عادت میکردم . بوسه ای به سرش زدم و با سرعت از خونه زدم بیرون . خارج شدنم از خونه مساوی شد با ایستادن ماشین آرتا جلوی پاهام . –بشین حامی . درنگ نکردم و فورا سوار ماشین شدم و آرتا با سرعت راه افتاد . –خوبی؟ به سمت آرتا برگشتم . –نشونه ای از خوب بودن تو من میبینی؟ پوفی کشید . –نگران نباش . پیداش میکنیم باشه؟ –آرتا بد کردیم . بد کردیم . صدف از طرف کسی نیومده بود . با پگاه صحبت کرده بود ،گفته بود برای اینکه دیگه اذیت نشم میخواد باهام نرم شه . اون وقت من احمق چیکار کردم؟ یه جوری باهاش رفتار کردم که نیومده ازم سرد شه . دارم دیوونه میشم آرتا دارم دیوونه میشممممم . چنان عربده ای زدم که کل ماشین لرزید… “صدف” با اشک به نقطه ای خیره شدم . چند ساعتی گذشته بود و خبری از کسی نبود!