دانلود رمان بغض پر عصیان از یگانه علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نامداری ها! دقیقا همون لحظاتی که تو اومدی دنبالم! چند ماه قبل خوابشو دیدم، حتی دختریو دیدم که میومد میگفت، اومده دنبال گلیش! میدونی، شاید باورت نشه، ولی مائده همونجوری اومد تو اتاق و خبر داد تو اومدی! البته نگفت گلیش، گفت مجنونت! و شیرین خندید. این بار او بود که ماتم کرده بود : _ خدا ما رو واسه هم آفریده بود امیر!
اولین سیلی که به صورتم خورد احساس کردم یک طرف صورتم آتش گرفت. از سوزشِ ضربِ دستِ بزرگش،اشک به چشمانم نشست. _ عوضیِ لعنتی،چی از جونم می خوای ؟ در حالی که تمام سعیم این بود قوی باشم این را با هق هق گفتم.از شدت ترس و اضطراب نمی دانستم کار درست چیست فقط تا فرصت به دست می آوردم جیغ می کشیدم و در خواست کمک می کردم ، اما رفت و آمد پر سرعت ماشین ها صدایم را به گوش هیچ کس نمی رساند . دو نفر آنها دو طرف ورودی ایستاده و مراقب اوضاع بودند و دو نفر دیگرشان مرا در بر گرفته و زور بازویشان را نشانم می دادند . یکی از آن ها با چهره ای ترسناک و بی رحم جلو آمد وچانه ام را در دست گرفت ، احساس می کردم استخوان هایش را قصد دارد بشکند آن قدر که محکم گرفته بود : _ اینجا ته خطه خانوم کوچولو ، قراره یه بلایی سرت بیاد
که جرئت سر بالا کردن نداشته باشی چه برسه به آرتیست بازی ! چانه ام را با خشم رها کرد که سرم به دیوار خورد ، از شدت ترس و بی پناهی به گریه افتادم : _ چی می خوای ازم لعنتی ؟ چی می خوای ؟ مگه من چیکار کردم ؟ مرد که پشتش را به من کرده بود با این حرفم عصبانی به سمتم برگشت و موهایم را به چنگ گرفت : _ غلط اضافه رو قبلا کردی ، الان باید چوبشو بخوری ! قضیه وحشتناک تر از آنی بود که فکر می کردم ، معلوم بود که با هدف قبلی به من نزدیک شده اند ، تا لحظاتی قبل امیدوار بودم هدفشان ، کیف ربایی باشد اما آن لحظه همه ی امید هایم به باد رفت . آب دهانم را قورت دادم و از تصوری که یک لحظه از پشت پرده ی چشمانم عبور کرد ، بر خودم لرزیدم . خدایاا نه… مانند بید بر خودم می لرزیدم ، تمام مهارت های بوکس و دفاع شخصی که یاد گرفته بودم همه به باد رفته بود.
مغزم اصلا قدرت تجزیه و تحلیل و تشخیص درست از غلط را نداشت . مرد با یک پوزخندِ زشت نگاهم می کرد آن دیگری با آن چشمان هیزش تمام وجودم را به وحشت انداخته بود . ترسیدن و سکوت در آن لحظه جایز نبود باید فریاد می کشیدم بلکه رهگذری صدایم را می شنید . با یک جهش به زیر سقفِ باز دویدم و با تمام توان دوباره جیغ کشیدم : _ کمک !!! شالی که پس و پیش شده بود موهایم را در اختیار آنان قرار داد ، مرد با پیچاندن موهایم به دور دستش مرا به طرف خود کشید ، از شدت درد وحشتناکش بی طاقت جیغ زدم : _ آااای لعنتی ، آاای کثافت موهایم را کشید و مرا به میان بازوانش پرتاب کرد ، با انزجار خودم را پس کشیدم و با گریه فریاد زدم : _ کثافتا ، بی غیرتا ، ولمکنین ، مرد باشین و بگین دارم تقاص چیو پس می دم هق می زدم و با دستانم خودم را در آغوش می گرفتم.
تصور تماس دستان آلوده ی شان با بدنم مرا منزجر می کرد . همان مردِ چشم چرانِ عوضی با یک لبخند زشت جلو آمد و گفت : _ می خوای مردونگیمونو بهت نشون بدیم جوجه ؟ هنوز فرصت نکرده بودم جمله اش را درک کنم که مشتش را با تمام قوا به شکمم کوبیده شد . یک لحظه از شدت درد مغزم از کار افتاد و نفسم هم بند آمد . به شدت به دیوار خوردم و دردی به دردهایم اضافه شد . ضربه اش آنقدر قوی بود که احساس کردم تمام دل و روده ام در هم پیچید و آن آغاز لت و کوب هایی بود که آن شب نصیبم شد . خون جلوی چشمشان را گرفته بود ، با چشمانی پر از لذت ضرباتشان را یکی پس از دیگری به پیکره ام وارد می کردند.مانند جنین در خودم جمع شده بودم تا آسیب کمتری ببینم اما کفش های ضخیمشان با تمام قوا به پهلو هایم کوبیده می شد.از ضربات شدید و پی در پیشان دیگر نایی در بدنم باقی نمانده بود.