دانلود رمان نوشدارو از زهرا احسان منش با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ــ یعنی تا این حد حالت بد بوده و به من خبر ندادی؟! خوبه که مایک تا دم رفتن سفارش کرد که اگه مشکلی پیش اومد، به من بگی! حالا من شدم غریبه و خانم مارپل… شتابزده گفت: ــ ناراحت نشو صادقجان. من که قصد نداشتم دکتر برم… از اون گذشته، نمیخواستم مزاحمت بشم. ــ حرفا میزنی! مزاحمت چیه دختر! خب حالا این خانم تا کی اونجا میمونه؟ ــ فک کنم تا وقتی سرویسکار بیاد و پکیج رو درست کنه. ــ مگه پکیج هم خرابه!؟ ــ آره. شانس من حالا که مایک نیست، همه ی اتفاقا باهم میافته. ــ زنگ زدی سرویس کار؟ ــ امیرخان رفته دنبالش.
صدایش همچنان بلند بود. ــ نوشین! چرا اون!؟ هرچه او صدایش را بالاتر میبرد، صدای نوشین از ترس اینکه خانم تمدن بشنود، پایینتر میآمد. ــ به خدا من نگفتم، خانم تمدن گفت. تازه اون ما رو برد دکتر. صادق، امیر پسر بدی نیست. ــ وای نوشین! آخه من چی به تو بگم؟! مگه تو قوهی تشخیص هم داری که بفهمی کدوم پسر خوبه و کدوم بده!؟ دلخور گفت: ــ دستت درد نکنه صادقخان، حالا… هنوز جمله اش تمام نشده بود که متوجه شد صادق تماس را قطع کرده است. دقایقی از ورود امیر و سرویس کار به خانه نگذشته بود که صادق آمد. با امیر که در آپارتمان را به رویش باز کرد، دست داد و با خانم تمدن احوال پرسی کرد؛ سپس به نوشین بهتزده که همچنان سرم در دست روی کاناپه دراز کشیده و پتویی رویش کشیده بود، نزدیک شد. سلام کرد و پرسید: ــ بهتری؟ نوشین به خود آمد، کمی جابه جا شد.
و گفت: ــ مرسی… لطف کردی اومدی. لبخندی تلخ تحویلش داد و به آشپزخانه رفت . با داروها و آمپول و سرمی که گرفت، تبش قطع شده و خوابی عمیق عایدش شده بود، اما همچنان استخوان هایش درد میکرد، به حدی که گاهی در خواب ناله میکرد. مایکل همانطور که کاپشنش را درمیآورد، عمیق نگاهش کرد و نفسی کلافه کشید. دست پیش برد و پتو را روی او مرتب کرد؛ سپس دستش را روی پیشانی او گذاشت و چون گرمایی غیرمعمول را حس نکرد، گویا خیالش راحت شده باشد، نفس راحتی کشید و به آشپزخانه رفت. چایساز را روشن کرد و با شنیدن صدای ناله ی نوشین، به سالن بازگشت. روی زمین کنار مبلی که نوشین روی آن خواب بود، روی زانو نشست و آهسته گفت: ــ نوشین… نوشین… بیدار شو نوشین، داری خواب میبینی. و آهسته تکانش داد. نوشین وحشتزده از خواب پرید و با دیدن مایکل، لحظه ای گیج نگاهش کرد.
ناگهان یکه خورد. مایکل شتابزده گفت: ــ نترس منم. تازه رسیدم. ناباور زمزمه کرد: ــ مایک! با برانداز چهرهی بیمار او، متأسف لب زد: ــ چقدر بهت گفتم کنار من نخواب، به من خیلی نزدیک نشو از من میگیری، گوش ندادی. حالا این شد نتیجه اش… بهتری حالا؟ هنوز باورش نمیشد اینقدر زود برگشته باشد. حتی حضورش را هم باور نکرده بود. گیج پرسید: ــ از کجا فهمیدی؟ با نفس عمیقی گفت: ــ صادق گفت… بهتری؟ سر جا نیمخیز شد. ــ آره، فقط استخونای تنم درد میکنه. آنقدر کلافه بود که ملاحظه ی حال او را نکرد و گفت: ــ من وقتی رفتم، بهت چی گفتم نوشین!؟ چشمانش را با همان گیجی مالید. سعی کرد صاف بنشیند. ــ چی گفتی؟ ــ نگفتم اگه کاری برات پیش اومد، به صادق بگو!؟ تا ته حرفش را خواند. معذب زمزمه کرد: ــ گفتی… ابروهایش درهم گره خورد و طلبکارانه غرید: ــ پس مرض داشتی با این پسرهی عیاش…
به حرفش دوید و بیرمق گفت: ــ به خدا من به اون چیزی نگفتم، اصلاً خبر نداشتم برگشته. خانوم تمدن… کلافه داد زد: ــ ول کن این خانوم تمدن رو! تا دیروز که چشم نداشت منو ببینه، حالا برا زن من شده دایه ی مهربونتر از مادر و اونوقت تو هم اونقدر احمقی که نمیفهمی اگه میآد و میره، قصدش سر درآوردن از زندگیمونه. درحالیکه از فریاد او بهشدت لرزید و ترس وجودش را پر کرد، درعینحال، از شنیدن «زن من» ته دلش غنج رفت. مظلومانه گفت: ــ به خدا، به جون تو من اصلاً سراغش نرفتم… یعنی هیچوقت نمیرم… نمیدونم از کجا میفهمه کی تهران نیستی. خدا شاهده خودش اومد در خونه. در رو که باز کردم، حالم خیلی بد بود، فهمید و اصرار کرد منو ببره دکتر. گفتم از داروهای مایک مونده، میخورم، اما راستش حالم خیلی بد بود و قصدم این بود به صادق بگم بیاد منو ببره دکتر.