دانلود رمان کالکانتیت از فائزه رخشانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تا به حال حس کردی زندگیای که داری، فقط آینهای شکسته از خاطرات یه غریبهست؟ قدم میزنی، میخندی، حرف میزنی، اما انگار تمام تاروپودت، چیزی رو به دوش میکشه که هیچوقت از آنِ تو نبوده. لونا با چشمهایی پر از رویا وارد نیویورک میشه؛ شهری که قرار بود شروعی باشه، اما کمکم به پایانی بیصدا تبدیل میشه. روزهاش از آبی زلال، به خاکستری سنگینی میل میکنن. مثل کالکانتیتی که با اولین برخورد نور، چهرهی واقعی و سمی خودش رو نشون میده. همه چیز از آسایشگاه رایموند شروع میشه؛ جایی خاموش و مرموز، که دیوارهاش زمزمه میکنن و نگاههاش دروغ میسازن. اونجا، لونا با حقایقی روبهرو میشه که مثل زلزلهای، بنیاد هویت و ادراکش رو میلرزونه. حالا باید بین گذشتهای که هیچوقت متعلق به اون نبوده و آیندهای که هنوز ساخته نشده، انتخاب کنه. راه سختی در پیشه… چون بیدار شدن از خواب، همیشه با درد همراهه.
چشمان مشکین رایموند پیش چشمانم نقش میبندد، آن روز که در آرامش کامل صبحانه میخورد، ریز به ریز ماجرا را برایم میگفت، نه، او به من اعتماد کرده بود.– نه چیزی نمیدونم!نیشخندش عمق میگیرد:– پس بزار بهت بگم، اونا یه گروه خیلی کوچیکن، با مغزهای خیلی بزرگ. یک سری نبوغ با امکانات صفر اما سیستم فراتر از صد. گیج نگاهش میکنم:– بعنی میخوای بگی تموم کارها زیر سر یه گروه نابغه کوچیکه؟دستی به کت و شلوارش میکشد: – صد البته که همینطوره ولی قرار نیست فعلا راجع بهش صحبت کنیم، تو معامله رو قبول میکنی و خاطراتت رو پس میگیری. اون خاطرات هم جواب سوالات ما رو میدن هم خودت رو!چشمانم را روی هم میفشرم:– اگه قبول نکنم چی؟ صفحه نمایشگرش را از دست جسیکا میگیرد:– اجبار راه های دردناکی رو داره، به هر حال ما انجامش میدیم.
اینکه ازت میخوایم بپذیریش، صرفا یه پیشنهاد تا به کارمون انعطاف بدی!با اشاره ی ورونیکا جسیکا پیراهن سفید روی دستش را به سمتم پرت میکند: – بپوشش، برای بودن توی اون شیشه نیاز بود برهنه باشی! – باهام چیکار کردین؟بیخیال شانه هایش را بالا میاندازد:– دکتر مایل بود یک سری نمونه برداری نوری انجام بده! از اینکه تن برهنه ام در شیشه جلوی دیدشان بوده، حس بدی بهم دست می دهد، اما این چیزی نبود که در ان لحظه بهش فکر کنم…پیراهن سفید را جلوی چشمانشان میپوشم.– ببرینش! با اشاره ی ورونیکا سربازها بازوهایم را میگیرند، اعتماد به ورونیکا آن هم برای بار دوم وحشتناک است.شاید آرماند بی اعتمادی را یادم داد، نمیدانم، اما بند بند وجودم فریاد بی اعتمادی سر میدهند… در چشمان ورونیکا داستانی پیچیده تر از آنچه که گفته بود، نهفته ! زیر چشمی به قلچماقه ایش نگاه میکنم.
هیکل های ورزیده ای دارند، صد درصد از پسشان بر نمیایم.– جوابت؟خیره به ورونیکا گوشه ی لبم را میجوم و به چشمان بی نفوذش زل میزنم:– نیاز به زمان دارم!گوشه ی ابروی چپش بالا میرود: – که اینطور ما تا هر زمان که نیاز داشته باشی بهت فرصت می دیم، ببرینش! با پاهای برهنه روی زمین شیشه ای سرد راه میروم، با چشمان ریز شده اطراف را کاوش میکنم.نگاه خیره ام بین تنفنگ در جیب کت مرد و اخمان درهمش در گردش است، نمیتوانستم به ورونیکا اعتماد کنم و دنبال راهی برای خلاصی ام، راهروی طولانی را رد میکنیم.مقابل در طوسی رنگ میایستیم، با باز شدن در توسط نگهبان فشار ریزی به کتفم وارد میشود، پشت به مرد میچرخم که سردی دستبندش را روی مچم حس میکنم، دندان هایم را روی هم میسابم.– لعنتی! نگاه خیره ی نگهبان در را حس میکنم، سرم را بالا میآورم و نگاهم را از او میگیرم.
ناگهان چیزی در دلم تکان میخورد، چشمان آشنایش، دوباره نگاهم را به او میدوزم که چشمان رنگ شبش شک هام میکنند. چشم چپش را با ملایمت میپراند، چشمک زیبایی تحویلم میدهد. چطور از هیبتش او را نشناختم، مگر چند مرد بد قواره اما خوش هیکل در شهر وجود دارد. گویی با دیدنش، قلبم خون های شاین دار پمپاژ میکند!فشار ریزی به کتفم وارد میکند، وارد اتاق کوچک گرمی میشوم، نمیدانم شایدم گرمایش به خاطر وجودم است، بخاطر حضور او... در اتاق با شدت بسته میشود، قفسه های شکسته را میبینم، لامپ های چراغ زن: – خوش اومدی! با شنیدن صدای اشنای دیگری شوکه به سمت او بر میگردم، آرماند و جولیا و لینکن!چشمانم با بهت گشاد میشوند، هر سه دستبند به دست به دیوار تکیه داده اند و بیخیال نگاهم میکنند:– مراقب دهنت باش، زیادی بازه حشره نره توش!