دانلود رمان دنیای پر پیچ و خم از نیلا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیا دختری بود که همیشه بین آدمها، مثل پلی از جنس اعتماد و مهربونی، عمل میکرد. واسطهای آشنایی خیلیها شد؛ دوستها، دلدادگیها، حتی عاشقانههای واقعی. اما درست همونوقتی که فکر میکنم قلبش هم بالاخره قراره خونهای پیدا کنه، عشق براش به یه مسیر پرفراز و نشیب تبدیل بشه. جادهای که گاهی از جنس رؤیا بود، گاهی از جنس رنج بود.
نگاهشو دنبال کردم . دکتر هیراد پشت سرم ایستاده بود و با لبخند به دختر کوچولو نگاه میکرد . در جواب سلامش گفت : _ سلام خانوم کوچولو ، شما اینجا چیکار میکنی؟ کوچولوها نمیتونن بیان بالا هااا دختر که انگار حال مامانش یادش اومده بود دوباره اشکاش جاری شد و با بغض لب زد : + اخه ماشین به مامانم زد الانم حالش خیلی بده دکتر هیراد اومد نزدیک و بعد از نگاهی به من که سری تاسف بار تکون دادم جلوی پاهاش زانو زد و دستی به سرش کشید : _ نگران نباش عزیزم خیلی زود حالش خوب میشه بهت قول میدم . فقط شما گریه نکن باشه ؟ بنظر میاد خیلی دختر قوی ای باشی دختر کوچولو اشکاشو پاک کرد سری بالا و پایین کرد . دکتر هیراد رو بهم کرد و با جدیت پرسید : _ کی بالای سرشه؟ + دکتر رحمتی و دکتر سامان و دکتر مشتاقی _ خوبه بازم دستی به سر دختر کشید و به سمت اتاقش رفت .
دروغ چرا وقتی مهربون بود بهتر به نظر میرسید . وقتی عصبی بود حتی من و حامدم ازش میترسیدیم . بعد از دقایق پر استرسی که گذشت و با پیگیری پرستارا چند نفر از اشناهای مریض که اومده بودن ، بالاخره مریضو از اتاق عمل بیرون اوردن و خداروشکر میشد فهمید عمل خوب پیش رفته خم شدم سمت دختر بچه : + دیدی عزیزم؟ منکه گفتم مامانت خوب میشه . شمام با بابات برو خونه من حواسم به مامانت هست . بچه ها نمیتونن بیمارستان بمونن ممکنه مریض بشن سری تکون داد و بعد از بوسیدن گونش به سمت اتاق رفتم . به ساعت نگاه کردم . پووووف هنوز سه ساعت از تایم کاری مونده بود . خداروشکر همه ی مریضامو چک کرده بودم . صدای در توجهمو به سمت خودش جلب کرد : + بله؟ حامد اومد داخل : _ اجازه هست ؟ + اره حتما ، خسته نباشی _ پوف دست رو دلم نزار که امروز سه تا عمل داشتم همه جارو خونی میبینم
+ اَههههه حامدددددد _ ببخشید ببخشید خواستم قشنگ حسمو متوجه بشی با حالت انزجار گفتم : + خب بابا بسه کاملا متوجه شدم . حالا چیکارم داشتی؟ _ واای روانی شدم دختر . اومدم بگم حال داری بریم تو محوطه یه چیزی بخوریم ؟ یکم حرف داشتم باهات + آره بریم منم کاری ندارم با حامد به سمت حیاط بزرگ بیمارستان رفتیم . منتظر بودم حامد دوتا قهوه بگیره بیاد . ادم شوخی بود ولی هروقت میگفت حرف دارم معلوم بود موضوع مهمیه . یعنی چی میخواست بگه . وای دلشوره گرفتم . بالاخره اومد و پشت میز نشست : _ خوبی؟ +قطعا نگفتی بیام که حالمو بپرسی _ آره خب . میخواستم بپرسم نیما راجب حالش هنوز باهات حرفی نزده؟ با یاد اوری حالش نگاهم رنگ غم گرفت : + نه هیچی نمیگه هربار میرم پیشش که شاید بتونم راضیش کنم حرف بزنه ولی فایده ای نداره
همشم سختی کارو بهونه میکنه به قهوش چشم دوخت و اروم گفت : _ حق داره + حامد ؟ _ جانم؟ + میشه حداقل تو بهم بگی چخبره؟ من جونم به نیما بنده . من نمیتونم هر روز کل غم عالمو تو چشماش ببینمو هیچ کاری نکنم . خواهش میکنم بهم بگو بینتون چی بوده که اینجوری بهم ریخته؟ این رامین کیه؟ چرا هیچ خبری ازش نیست؟ _ببین دنیا اگه این چیزا رو بهت میگم فقط میزارم رو حساب اینکه خواهری و نگرانی و خواهشا فعلا راجبش با نیما حرفی نزن بهش فرصت بده از خدا خواسته گفتم : + باشه حامد باشه هیچی نمیگم فقط لطفا بگو بدونم دلیل ناراحتیش چیه _تا حدی خبر داری که ما سه تا رفیق بودیم شاید خیلی بیشتر از یه رفیق . واقعا برادر بودیم . هم من هم نیما هم رامین توی رفاقت کم نذاشتیم . تقریبا ۹ _ ۸ سالی میشد که رفیق بودیم . دو سه سالی از رفاقتمون گذشته بود که یروز نیما اومد پیشم و باهام درد و دل کرد .