دانلود رمان اگه بارون بیاد یادت میوفتم از فائزه سگوند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رُهام، پسری مغرور و خودشیفته، پس از سالها تحصیل و زندگی در آمریکا، با مدرک تخصصی پزشکی به ایران بازمیگردد. مرگی، او را ناچار به پذیرش مسئولیت ادارهی بیمارستان خانوادگی میکند. رهام نه به عشق اعتقاد دارد و نه نیازی به آن حس میکند. برای او، عشق تنها نقطهی ضعفی است که انسانهای ناتوان به آن دل میبندند. اما زندگی همیشه مطابق منطق او پیش نمیرود… روزی فرا میرسد که رهام عاشق میشود. آنقدر که برای دست دادن دل معشوق، دست به هر کاری میزند، از غرورش میگذرد، و حتی قوانین خودش را زیر پا میگذارد. اما عشق همیشه کافی نیست… و سرنوشت، پایانی متفاوت برای او نوشته است.
نگاهش به من خیلی خاصه؟ – خواهش میکنم. دم در حیاط یاسر ماشین رو پارک کردم، منو یاسر و مهسا پیاده شدیم در خونه رو زدم که فوری در باز شد و قامت سام نمایان شد، با دیدن ما پشت در لبخندی زد و پدرش رو بغل کرد پدرش هم با لبخند روی سرش رو بوسید همین موقع سارا اومد و با جیغ به سمت باباش اومد و وسط باباش و داداشش قرار گرفت، با دیدن این صحنه بغض کردم و اشکم ریخت و بهشون نگاه کردم. مهسا کنار گوشم گفت: – دیوونه چرا گریه؟ – یک درصد فکر کن من اون روز بارونی بیرون نمیرفتم و سام رو نمیدیدم، مطمئنم پدرش خدایی نکرده تا چند روز دیگه میمُرد و اون نامرد هم اسباب این دوتا بچه رو میریخت تو خیابان. – خدارو شکر که اون اتفاق نیوفتاد. یاسر با لبخند به ما نگاه کرد و گفت: – نمیدونم چی بگم؟ فقط این رو میدونم منو که یک مُرده بودم، زنده کردید.
من: این حرف رو نزنید آقا یاسر ما کاری نکردیم، خدا خودش کمکتون کرد. مهسا: تا دو ماه باید تو خونه بمونید و استراحت کنید. من: تا اون دوماه خودم خوراکی واستون میارم، شما هم واسه بچه ها که میرن مدرسه آشپزی کنید و کار سختی انجام ندید زیاد هم راه نرید؛ اجاره یک سال رو هم به صاحب خونه دادم از اون بابت هم خیالت راحت باشه، بعد دوماه که خوب شدی سفارشت رو به بابا میکنم تو شرکت خودش کار خوبی واست جور کنه. یاسر شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:-خیلی من رو شرمنده کردید. – این حرف رو نزنید. مهسا: برید داخل استراحت کنید، سرپا موندن واستون خوب نیست. یاسر: داره برف میاد شما هم بیاید داخل. به دونه های ریز برف نگاه کردم و گفتم: – ممنون باید بریم. بعد از خداحافظی از یاسر و بچه ها منو مهسا به سمت خونه ما رفتیم، قرار شد مهسا بیاد و تا شب پیشم بمونه.
– رابطت با آقا افشار خوبه؟ مهسا لبخندی زدو گفت: – دیشب با هم رفتیم رستوران. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: – اوه چه زودم پیشرفت کردید! هردو خندیدیم و جلو در حیاط ماشین رو متوقف کردم و درو با ریموت باز کردم و رفتیم داخل، وقتی از ماشین پیاده شدیم به دونه های درشت برف نگاه کردم که میبارید و زمین سفید شده بود با هیجان گفتم: -مهسا جونم میای بازی. مهسا با تعجب گفت: – بازی؟ – برف بازی – مگه بچه شدی! – میخوام – باشه بیا بریم داخل، چای داغی بخوریم بعد میایم تا اون موقع برف ها هم بیشتر میشن. – خوبه هردو با هم رفتیم داخل و بعد از خوردن چای داغ با شکلات اومدیم داخل حیاط، کسی خونه نبود مامان آرایشگاه و بابا شرکت بود. شروع کردیم به برف بازی؛ گلوله بزرگی درست کردم و زدم به پشت مهسا که کلی تهدیدم کرد و افتاد دنبالم و گلوله محکمی به شکمم زد.
خیلی کیف داشت بازی میکردیم و میخندیدیم حدود پنج دقیقه از بازیمون گذشته بود که گلوله بزرگی درست کردم و زدم تو سر مهسا و با خنده به سمت پله های زیر زمین رفتم تا از دست مهسا نجات پیدا کنم ولی متاسفانه برف روی پله های بلند رو پوشانده بود و تا پا گذاشتم لیز خوردم و جیغ زدم و افتادم رو پله ها، صدای جیغ مهسا بلند شد و گفت: – چی شد؟! احساس کردم پیشونیم گرم شده و مایعی روی اون روان شده، مهسا به طرفم اومد و دستم رو گرفت، همین که پام رو روی زمین گذاشتم جیغ زدم و اشکم جوشید. مهسا با بغض گفت: -چی شده؟ رو پله نشستم وگفتم: – احتمالا پام شکسته. – سرت هم خونی شده، بلند شو بریم بیمارستان. رُهام: ظهر کار زیادی نداشتم و به سمت خونه رفتم، میخواستم درباره پیشنهاد یاشار با رها حرف بزنم آخه دیشب وقت نشد و، وقتی من رفتم.