دانلود رمان در بند هوس از مریم پیروند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چند ماهی از فوت همسر مارال میگذره. احمدآقا، صمیمیترین دوست مرحوم، از همون روزای اول همیشه کنار مارال بوده؛ کمکش کرده، حمایتش کرده، و نذاشته بار تنهایی دوچندان بشه. اما پسرِ احمدآقا، مالک، به این رابطهی پنهانی مشکوک میشه. با ورود مالک به ماجرا، فضای بینشون سنگینتر میشه و مارال، ناخواسته، زیر سایهی نگاه و رفتارهای تند مالک، روزگار سختتری رو تجربه میکنه.
برای حرف زدن در این مورد اونقدر ضعیفم که اگه بخوام با این چهره حرف بزنم، بیشتر از غرورم، مامانم رو ناامید میکنم. – من چند سال عذاب کشیدم، چند سال زندگی کنار یه مرد سن بالارو تاب آوردم، نمیگم ممدآقا باهام بدرفتاری کرده، چون خودتم میدونی هیچوقت از گل نازکتر بهم نگفته، همیشه مثل یه پدر ازم مراقبت کرد، حامیم بود، هوای هردومونو داشت، هر کاری میکرد تا خوشحالم کنه، ولی… چونهم لرزید: – زندگی بدون عشق اصلا ارزشی نداره مامان، خودتم اینو میدونی… هر دردی دارم میکشم بخاطر تصمیم های اشتباه خودمه، اینم اشتباهه، حالا نه اینکه من دارم بعد سال ها یه تصمیم درست میگیرم… نه… ولی حداقل میدونم اشتباهم قلبمو خوشحال میکنه، این چیزیه که قلبم میخواد، واِلا اگه میخواستم با عقلم پیش برم، مثه همه این سال ها بازم عذاب میکشیدم بهش میگفتم نه…
یا اون زندانو تحمل میکردم تا به این خفت نیفتم… چیکار کنم؟ دوسش دارم… از هر دری پسش میزنم از یه جای دیگه میاد تو زندگیم… اگه این آدم من نیست، پس چرا خدا یه کاری نمیکنه تا واسه همیشه گورشو از زندگیم گم کنه؟ چرا هر کاری میکنم، هر چه نهیبش میکنم بازم میاد؟ انگار نه انگار یه روزی قلبمو شکسته یا ازش متنفرم؟ بدون اینکه خودم بخوام یا اراده ای روی کنترل احساسم داشته باشم، اشکام چکیدن. با درد گفتم: – من نمیخوام زاپا ِس کسی باشم، نمیخوام نفر سوم یه رابطه باشم، نمیخوام بعد از دوست داشت ِن یکی دیگه منو بخواد یا سرم منت بذاره که فلانکارو برات انجام دادم حالا تو باید با من باشی… دستم رو جلوی صورتم گرفتم و بی اختیار هق زدم: – میدونم با بهنازه، قراره با همدیگه هم ازدواج کنن… اما میخوام عاشقم باشه، همونجوری که من میبینمش نفسم بند میاد، اونم اینجوری باشه.
میخوام تنها آدم زندگیش باشم، منو بخاطر خودم کثیفشه… میگه بخواد، نه، نه چیزهایی که تو ذهن میخوام تورو مال خودم کنم، چرا نمیگه منم مال توام، پس تلاش کنیم ما ِل هم باشیم؟ آه… آه عمیقم رو با حسرت و غ ِم بزرگی بین گریه ام بیرون دادم. مامان دستم رو میون دستش گرفت و آروم نوازشم کرد. میدونه وقتی به مرحله گریه کردن میرسم، یعنی کوه صبرم ریزش کرده و دارم متلاشی میشم… با نگاه اشکیم بهش زل زدم و دیدم که چشمای اونم شبیه خودم تَر شدن. – من واقعا دوسش دارم مامان، فقط دوست نداشتم بعد سال ها دوباره با خفت بهش برگردم… همیشه فکر میکردم اگه تو سرنوشتمه و قراره یه روزی دوباره بهم نزدیک بشیم، اونم مثه خودم عاشقم میشه بعد میاد سراغم… سرم رو با حسرت و ناامیدی به طرفین تکون دادم. – اما نیست… نیست، نیست…
فقط واسه اینکه باباش بازی رو برنده نشه، خودشو به آب و آتیش زد تا بدستم بیاره… به قرار شام با میکائیل رفتیم، برخلاف حس فاصله اون و گرفتنی که از خونوادش داشتم ولی حضور دیدنش تو این لحظه از زندگیم برام کاملا ضروری بود و احساس میکردم بیشتر از هر چیزی نیاز دارم تا با این آدم رک و محترم دیدار داشته باشم. غروب به دنبال من و مامان اومد و با احترام مارو به بزرگ بردن به رستوران وقتی به میز نزدیک شدیم، با همون احترامی که مامان ماشینش کرد، صندلی کنار کشید و گفت: رو سوار– بفرمایید حاج خانم… منت سر بنده گذاشتی دیتمو قبول کردی. چشم غره ی ریزی همراه با لبخند بهش رفتم… تا صندلی رو کنار کشیدم که بشینم، سریع گفت: – اجازه بده لطفا افتخارش نصی ِب من بشه… اینبار آزادانه خندیدم و از اینکه برای منم صندلی کنار کشید، ازش تشکر کردم. – مرسی واقعا.