دانلود رمان الماس تلخ از غریبه آشنا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«الماس تلخ» صرفاً روایتی عاشقانه نیست. نمیدانم چگونه باید گفت، اما گویی در روزگار ما، عشق معنای خود را از دست داده است. آنقدر در هیاهوی هوسها غرق شدهایم که هر میل زودگذری را عشق میپنداریم. اما «الماس تلخ» در جست و جوی آن عشق ناب است، عشقی که معنای واقعی و خالص خود را حفظ کرده؛ بیآلایش، عمیق، و جاودانه.
یلدا همین طور که به اون طرف اشاره می کرد گفت : آخ جون فال ….بچه ها خواهش می کنم جون من امشب یه فال بگیرید …بخدا خیلی باحاله . یاشار رو به من گفت : نمیدونم یعنی بگیریم ؟؟ _ من تا حالا فال نگرفتم …علاقه اي هم ندارم .. یاشار : حالا شاید ارزش امتحان کردن و داشت .. خیلی راجبع فال حافظ شنیده بودم ..نمیدونم چرا با یاشار و یلدا همراه شدم با این که اصلاً به فال گرفتن انه عتقادي نداشتم و نه علاقه اي .. رو به روي مردي که با یه طوطی سبز فال می گرفت ایستادیم اول براي یلدا و یاشار و بعد براي من کاغذ و بیرون کشید .. کاغذ کوچیک و باز کردم و شرع کردم به خوندن.. اي صاحب فال ، آینده شما بسیار روشن و مبارك است اما حال از غم و دردي رنج می بري راه گشایش روشن است …کمی پرس و جو کن به خداوند سبحان پناه بیاور ..ان شاا.. نجات می یابی ….
چند بار دیگه هم فال و خوندم …نمیدونم چه حسی بود ، انگار با خود من حرف می زد .. یه جورایی احساس می کردم درست میگه…اما باید درباره چی پرس و جو کنم ..شاید.. یاشار : مال من که درست بود ، آرسام مال تو چی ؟؟ _ آره فکر کنم.. یاشار : ایول ..اینم از فال حالا هم بریم که من از گرسنگی هلاك شدم .. یلدا : منم خیلی گرسنمه.. _ من چیز زیادي نمیخوام … نظرتون چیه همین جا شام بخوریم ؟؟ یلدا و یاشار با تعجب و همزمان گفتن : اینجا؟ _ آره چه اشکالی داره ؟؟ یاشار : اشکالی که نداره … یلدا با شیطنت گفت : آخ جون پیتزا .. یاشار با خنده رو به یلدا گفت : از دست تو …دختره ي شکمو .. یلدا : براي من یه پیتزاي بزرگ می گیري گفته باشم .. یاشار با حرص گفت : دیگه چی ؟؟ یلدا : نوشابه هم پرتقالی باشه چیزي دیگه اي گرفتی نمی خورم .. یاشار : نه بابا …می خواي سالادم برات بگیرم ..
یلدا : دستت طلا داداشی …عالی شد ..فقط سس یادت نره.. یاشار می خواست ادامه بده که … ـ اي بابا بسه …یاشار بلند شو بریم.. یاشار : نه داداش نمی خواد خودم میرم تو پیش این دیوونه باش یه وقت یه کاري دستمون نده.. یلدا حرصی گفت : مرض مگه من بچه ام که برام محافظ میزاري .. ـ باشه میمونم ..تو هم برو، بین این همه جمعیت وایسادي کل کل می کنی چرا ؟؟ یاشار : باشه داداش بیا بزن .. یلدا : بچه که زدن نداره .. ـ بس کنید دیگه …. همین جمله کافی بود تا یلدا ساکت بشه و یاشار با یه چشک شیطون ازمون جدا بشه . مقابل یلدا کنار باغچه و با فاصله کم از نفساي گلاي رنگارنگ باغچه نشستم.. چند دقیقه اي نگذشته بود که یلدا آروم گفت : یه چیزي بپرسم ؟؟ ـ بپرس ؟ یلدا : ناراحت نمیشی ..؟ ـ نه ..بگو.. یلدا : آرسام .. تو هیچوقت از پدر و مادرت حرف نمیزنی..راستش ..
من هیچی جز اسم و فامیل و شغلت نمیدونم …خیلی دوست دارم راجبع خانوادت بدونم..اما یه بار که می خواستم بپرسم سپهر جلوم رو گرفت ..من می خواستم.. ـ راجبع اونا نپرس .. یلدا : باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم.. ـ ناراحتم نکردي ..عصبیم کردي.. یلدا : اصلاً ولش کن..معذرت می خوام همچین نیتی نداشتم.. ـ باشه بی خیال ..آها راستی …یلدا تو کسی و دوست داري ؟؟؟ با گفتن این جمله رنگ از رخ یلدا پرید ، نمیدونم چرا ولی اضطراب چشماش واقعاً برام عجیب بود .. با لکنت گفت : چرا هم..همچین ..س ..سوالی رو پرس. پرسیدي ؟؟ بی خیال همین طور که به گلبرگاي قرمز خیره شده بودم گفتم : هیچی همین طوري ..فقط می خواستم بهت بگم که یاشار بهت مشکوك شده نزار بفهمه وگرنه سر به سرت می زاره و روانیت می کنه… یلدا پر بغض گفت : آرسام ..گناه من چیه که دوسش دارم ؟؟