دانلود رمان نقش نگار از الناز پاکپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«نگار» داستان دختریست که دیگر نمیخواهد در حاشیه بماند. در خانهای زنانه با سنتهایی سنگین رشد کرده، اما حالا زمان آن رسیده که خودش را پیدا کند. ورود به یک شرکت آغاز راهیست پر فراز و نشیب برای کشف استعدادها، احساسات پنهان و مبارزه با باورهای کهنهای که سالها سد راهش بودهاند. با نگار همراه شوید؛ در سفری برای رهایی، شناخت و شکوفایی.
نگین بود با آن چشمهای براقش نگاهم میکرد…کنارم نشست ، زیبایی زبان زدی داشت..این را همه میگفتن. طنازی خاص خودش، لوندی که منشاش نگاه براق و رفتار ساده اش بود. بی نقشه ، بی فکر و خیلی موارد کودک وار. _مثل همیشه بود… _نگار چرا خودت رو اذیت میکنی…؟؟ برو دانشگاه آزاد فوق لیسانست رو بخون… سرم را تکانی دادم : نگین تو لا اقل بفهم من چی میگم…تو خونه موندن که کار من نیست… _ما هم نمیگیم بمون خونه…خب برو اون شرکتی که میگه شناسه… _تو نمیدونی اون شرکت مال دوست عرفان؟ _ دوست خود عرفان نیست که تو اینقدر گارد گرفتی نگار.فکر کنم از هم دانشگاهی های دوره کارشناسی عرفان بوده. سال بالایی. فقط انگار هم عرضه اش بیشتر بوده و هم خانواده اش استخوندار تر. لب پایینش را با زبان خیس کرد و ادامه داد : چی میشه مگه.؟!.
حالا تو برو اونجا رو ببین شاید خوشت اومد.! نگار تو که نمیتونی یهو همه چیز رو باهم تغییر بدی… _من میخوام از زیر بار منتش… صدای کشیده شدن دمپایی های مهرناز هم آمد…شالش را کمی شل کرد ..دست هایش را تکیه بدنش کرد و نشست : یکم آروم تر نگار…منت کی؟؟ _منت پدرم..عرفان… مهرناز پوفی کشید : مشکل اینجاست که تو یهو بر علیه همه چی پرچم مبارزت رو بالا بردی… _فکر میکنی معنی نگاه هاش رو نمیفهمم…یا حرف های مامان رو…مهرناز من اگه یکی لنگه…بابام رو میخواستم که…. _من به یکی لنگه بابات شوهر کردم برای هفت جد و آبادمون بسه..کسی هم نمیخواد تو رو مجبور به کاری بکنه… صدای مامان هر سه مان را متوجه خودش کرد :نگار ..نگین پاشید بریم مامان جان… _ااا مینا کجا بمونید دیگه… _نه مهرناز جان اومدن دنبالمون…
دست نگین را گرفتم تا راحت تر بلند شود..خاک شلوارش را تکاند با اخم هایی که دست خودم نبود پرسیدم: کی اومده؟ مامان بدون نگاه کردن به من چادرش را از روی بند حیاط برداشت : عرفان دیگه مادر خسته است بدو معطلمونه… انگار باروتی بودم که زیرم را روشن کرده بودن..:. مامان!! _داد نزن نگار… نگین و مهرناز بدون توجه به بحث ما وارد خانه شدند _مامان یعنی چی؟؟ عرفان اینجا چی کار میکنه؟ _خب ماشین تو هنوز تو تعمیرگاه…بابات هم عرفان رو فرستاده دیگه… عصبی دستی پشت گردنم کشیدم :بابا از بغل زن صیغه ایش رفت و آمد ما رو کنترل می کنه؟؟؟ میخواد بگه خیلی پدره؟ ابروهای تتوی قهوه ایش گره وحشتناکی خورد : زبونت خیلی درازه نگار..این چه طرزه حرف زدنه؟ _هر کی حرف حق میزنه زبون دراز میشه دیگه مینا خانوم… _سه تا زن این موقع شب با کی میرفتیم اون کله شهر؟؟
اعصابم به هم ریخته بود : آژانس نداره این شهر..با عمو جهان میرفتیم…فلج که نبودیم.. _نگار بس کن..این پسره بد بخت که .. _که همیشه خونه ما پلاسه ؛ که دردش روو لااقل من یکی خیلی خوب میفهمم… مامان چادرش را روی سرش مرتب کرد و جوابم را نداد… بندهای کفشم را محکم تر از هر وقتی گره زدم، مادرجون بازم گونه ام را بوسید…میدانست از چی دلخورم.. مهرناز هم دستی به سرم کشید و سعی کرد با نگاهش دعوت به آرامش و سکوتم کند. فایده ای نداشت..هیچ کس انگار حرف من را نمی فهمید. از داخل آینه آمدنمان را دید..پیاده شد ..خستگی از سر رو رویش میبارید..موهای همیشه مرتبش کمی بهم ریخته بود..کت نداشت و آستین های پیراهن مردانه اش را بالا زده بود.. _سلام زن دایی… _سلام عرفان جان مادر خسته هم هستی… _نفرمایید زن دایی…