دانلود رمان صحرای ویرانگر از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرگ پدر، نقطهای آغاز کابوس بود… مزاحمتهای ناشناس، سایهی ترس را روی زندگی صحرا انداختند. او تنها مانده، نگران خانوادهاش، و آمادهای تسلیم در برابر تهدیدهایی است که روزبهروز جدیتر میشوند. در همین لحظههای پر از تاریکی، امیرسام پناهی ، مردی از گذشته با رازی بزرگ، دوباره میشود. او با شغلی ناشناخته و رفتاری پیچیده، تلاش میکند قلب زخمی صحرا را سخت کند… اما آیا پشت این چهرهی آرام، حقیقتی تاریکتر پنهان است؟
یک پایش میلنگید و سمت اتاقکی که آن سوی قبرستان بود می رفت. صحرا نیم نگاهی به امیرسام انداخت و جلو افتاد و صدایش دستش را چسبید «کجا میری؟» تا این جا میخوای بذاری بره؟ مگه ندیدی؟ یارو ! نیست .. بریم… . فردا می آیم که هوا روشنه ان به او بود آن مرد جلوی یکی از قبرها ایستا که فانوس را روی سنگ میگذاشت گفت جملات نامفهومی که چندان واضح چیزی . ناگهان قهقهه زد و سوت کشید صحرا با آشفتگی به امیرسام نزدیک شد و بازوی او را .چسبید. نگاه امیرسام همان طور با ابروهای جمع شده به آن مرد بود که دستش را روی دست صحرا گذاشت و کمی فشار داد. دخترک سردش بود و بهت زده و ناباور غریبه ای را می پایید که فانوس را برمی داشت و صدای خنده های هستریک و بیمارگونه اش سکوت قبرستان را می شکست. به ناگه ساکت شد و و به آن دو نگاه کرد.
دست صحرا روی آ ن پالتوی امیرسام مشت شد. غریبه فانوس را جلوی خودش گرفت. اخم کرده که نام زیرلب گفت: و نگاهش غضب آلود بود که بریم.» صحرا حرفی نزد. دستش مرد نگاه ترسناکی داشت خرناسی کشید و بند آمده بود. انگار که بخواهد سمتشان حمله ور شود خیز گرفت. صحرا عقب عقب رفت و امیرسام فوری دستش را چسبید و هر دو سمت در قبرستان دویدند تا جایی که دیگر نفسی برایشان باقی نمانده بود و اجباراً از حرکت ایستادند. صحرا پلک – و به صورتش دست کشید. همین که از آن قبرستان مرموز بیرون آمده بودند جای شکرش باقی بود. اهی / فرش جوری کرد؟ کنار دیوار نسبتاً کوتاهی؛ همان پر ، گورستان متروکه ایستاده بودند که صحرا نور چراغ را به امیرسام گرفت و مات و حیران پرسید چرا ا نمیدونم به گمونم دیوونه بود. –مثل … قاتل ها نگاهمون میکرد.
امیرسام همان طور نفس زنان لبخند زد. نگاه صحرا به او بود که ناگهان مردی از پشت دیوار آجری بیرون آمد و با سر و رویی بسته دستش را بالا برد و تا صحرا بخواهد فریاد بزند او با مشت وسط دو کتف امیرسام کوبیده و نقش زمینش کرده بود صدای ناله ی امیرسام به هوا رفت زانو زد. به حدی همه چیز و روی زمین سنگان غیر منتظره و عجیب ! که صحرا نفهمید چه اتفاقی در حال وقوع است. ام دستش را به زمین گرفت صحرا مردی را دید که سعی ضامن چاقویش را بزند. تأمل نکرد؛ همین حالا بود که آن تیزی را پشت گردن امیرسام فرو .کند کیف و موبایلش را روی زمین انداخت و سمت او دوید که مرد روی پاشنه ی پا برگشت و تا نگاهش به صحرا افتاد مشتش بالا رفت… اما قبل از اینکه دستش با آن چاقو به بازوی صحرا برسد او با مهارت روی پای راست چرخید و سرش را خم کرد و با پای چپ در قسمت کمر و پهلوی او ضربه زد.
چون انتظار چنین واکنشی را آن دختر نداشت به شدت غافلگیر شد و عقب عقب رفت در این گیر و دار امیرسام از روی زمین شده و با تعجب به دختری زل زده بود که با مهارت به مبارزه میکرد دختر مهندس ایزدی… رزمی کار بود؟ چرا داخل مشخصات نشده محرمانه اش درج بود. چشمانی باز؛ این دختر میشد که دندان همان قدر حیرت زده نگاهش اهانت برای آن غریبه یک جورا روی دندان سایید و نگاه خون بارش را به صحرا داد و با غیظ گفت دختره ی سلیطه خون خون صحرا را می خورد با این توهین دستش مشت شد و لبهایش را روی هم فشار داد او سمت دخترک هجوم برد و تا امیرسام آمد شانه بکشد و حریفش شود صحرا پیش دستی کرد سرش خم شد و روی پای راست چرخید و دست آزادِ غریبه را بی هوا گرفت؛ قبل از اینکه مردک سیاه پوش را از پای در آورد آرنج د دست چپش را با همه ی قدرت وسط …