دانلود رمان آتش جنون از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهرزاد، دختری که از کوچه پسکوچههای پاریس آمده است، با دلبستگیهای نصفهنیمه و قلبی از پرسش، پا به خاک اجدادیاش میگذارد. قراری نانوشته او را به مردی پیوند میزند که از کودکی در خاطرات پدر و مهمانیهای خانوادگی نامش تکرار میشود. اما آنچه در ظاهر آرام و معقول مینمود، در باطن هیولاییهای پنهان در لباس نجیبزادگان. خواستگارش، مردیست مبتلا به سادیسم؛ رفتاری پر از خشونت و تحقیر که بر روح شهرزاد میزند. با تمام قوا از چنگال او میگریزد؛ گریزی به سوی نجات یا شاید تقدیر. در میانه راه، حادثههای هولناک در قالب تصادف، آرامشش را در هم میکوبد. اما همین حادثه، فصل تازهای در زندگیاش میگشاید. قصههای که عشق، ترس، امید و خشم را در هم میآمیزد.
سر ستاره زیرچونه ی دکتر بود و چشمای هردوشون بسته.. چهره ی هردوشون غرق آرامش بود. با دیدنشون احساساتی شدم و بغضم شکست.. صورتم در کسری از ثانیه غرق در اشک شد. دیگه باور کرده بودم که ستاره می خواد اشتباهاتش رو جبران کنه.. مکالمه ی اون روزش رو هم گذاشتم پای عصبانیتش از دکتر.. هر کسی ممکنه عصبانی بشه.. و مطمئنا توی اون لحظه عکس العملا متفاوته.. من وقتی عصبی میشم یه ریز حرف می زنم تا جایی که طرفو کلافه میکنم و اون بیچاره هم به غلط کردن میافته.. ستاره در عوض خط و نشون می کشه..البته روش ستاره یه کم خطرناک تره چون آدم تو عصبانیت ممکنه تهدیداشو عملی کنه. حالا هر چی مهم اینه که به معجزه ی عشق ایمان آورده.. دلم می خواست برم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خنک بخورم ولی بهم زدن آرامش یه همچین زوج های عاشقی تو مرام شهرزاد نبود.
با حسرت یه چیکه آب برگشتم تو اتاقم..گوش تیز کرده بودم که تا صدای در اتاقشون اومد بزنم بیرون.. و این انتظار نزدیکه ده دقیقه طول کشید..همین که صدای بسته شدن درو شنیدم با لبخند رفتم بیرون.. چراغ پذیرایی هنوز روشن بود با احتیاط نگاهی به اطراف انداختم.. کسی نبود. پس چرا چراغا رو خاموش نکردن؟..!پام که رسید به آشپزخونه با دیدن ستاره کنار یخچال در حالی که پارچ آب تو دستش بود همونجا ایستادم و نگاهش کردم. در یخچال رو که بست منو تو درگاه دید و با ترس یه قدم رفت عقب نزدیک بود پارچ از دستش بیافته.. در حالی که نفس نفس میزد با اخم نگاهم کرد و :گفت این دیگه چه طرزشه؟.. ترسوندیم دختر.. لبخند زدم..رفتم نزدیکش.. –نمی خواستم بترسونمتون.. فقط اومدم آب بخورم.. چپ چپ نگاهم کرد.. آب رو با حرص ریخت تو لیوان و داد دستم..
–بگیر.. با اکراه گرفتم و زیر نگاه سنگینش به قلوپ خوردم.. خواستم شب بخیر بگم و برگردم تو اتاقم که گفت: بالاخره معلوم نشد که کی قراره از اینجا بری؟.. با تعجب نگاهش کردم که سریع جمله اش رو اصلاح کرد.. –منظورم اینه خانواده ات حتما تا الان کلی نگرانت شدن.. ندیدم تو این چند روز حتی بخوای باهاشون تماس بگیری.. — مهم نیست –چی؟..! –براشون چندان مهم نیست رسیدگی به مشغله و گرفتاریاشون از زنگ زدن و احوال پرسیه من اهمیتش بیشتره..واسه همین مزاحمشون نمیشم.. با دهان باز نگاهم می کرد. چه پدر و مادر نمونه ای پس بیخود نیست تو اینجوری بار اومدی..! اصلا از طرز حرف زدنش خوشم نیومد..کسی حق توهین به خانواده ام رو نداشت -هر چی هم که باشن من عاشقشونم..درضمن مگه من چجوری ام؟.. پوزخند زد. –برای چی اینجا موندی؟.. این جواب سوال من نبود.
–خیلی خوب میدونم چرا اینجایی و مبهوت نگاهش کردم این زن از چی داره حرف مات می زنه؟..! قدمی نزدیک تر شد. خیره تو چشمام با لحن مرموزی گفت اون روز پشت در اتاقم دیدمت.. چشمام از تعجب گشاد شد.. منظورتون چیه؟..! پوزخندش پررنگ تر شد. چشماشو باریک کرد و گفت دیدمت داشتی به مکالمه ی تلفنی من گوش می دادی تو خانم کوچولو، چیزایی رو شنیدی که نباید می شنیدی یک لحظه از جمله اش و لحن عصبيش قالب تهی کردم.. اون فهمیده بود. آخه چطور ممکنه؟!
آب دهانم رو قورت دادم. اصلا -من.. من متوجه منظورتون نمیشم آروم خندید..سرش رو تکون داد. نگاهش هنوز همون نگاه بود..مو به تن آدم سیخ می کرد. بخوای میتونی انکار کنی مهم اینه اون چیزی که من دیدم غیرقابل انکاره تو یه مزاحمی واسه من.. قدمی که به طرفم برداشت باعث شد ناخودآگاه خودم رو عقب بکشم.