دانلود رمان ببار بارون از فرشته تات شهدوست با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوگل دختریست مهربان با چشمانی که غم در آن لانه کرده است. زندگیاش دروغهایی است که از کسانی که فکر میکنند دوستشان دارند. اما حقیقت همیشه آنچیزی نیست که به چشم میآید. گاهی از کنار آدمهایی رد میشویم که در ظاهر دوستاند، اما در باطن… در داستان سوگل، باران نماد پاکی و آرامش است. هر قطرهاش مثل نوازشی از طرف خدا میبارد تا جان خستهای آدمها را شستوشو دهد و پاک کند. سوگل هنوز در ابتدای راه زندگیست، اما همین آغاز هم تلخی بزرگی برایش دارد. خیانتی که میبیند، صحنههایی که باورش سخت است، اما واقعیاند. این تلخیها ممکن است تا مدتها سایه به زندگیاش بیندازند. با این حال، سوگلش را گرفته است. میخواهد، بجنگد و درد و تلخی او را از پا بیندازند. او یاد میگیرد تنها راه نجات است.
هنوزم نگام نمیکرد…. لحنش آروم ولی محکم بود… نیمرخشو به طرفم گرفت و ملتمسانه گفت خواهش میکنم سوگل دنبالم نیا!… همونجا ایستادم… سریع رفت تو و درو بست… دهنم باز مونده بود… یهو چش شد؟!… مگه من چی گفتم که بهم ریخت؟!… رفتم پشت پنجره… خواستم ببینم داره چکار میکنه؟… تو هال نبود ولی چون در اتاق رو به رویی باز بود دیدمش که با عزیز جون وسط اتاق ایستادن و آنیل داره تند تند یه چیزایی رو براش توضیح میده… همونجا کنار پنجره خشکم زده بود….. عزیز جون مات و مبهوت در حالی که جلوی دهنشو گرفته بود چشم از آنیل بر نمی داشت … پنجره فاصله گرفتم و خواستم از پله ها برم بالا که در خونه باز شد و آنیل اومد بیرون … نیم نگاهی به من انداخت ولی هیچی نگفت… با دیدن من سعی داشت لبخند بزنه… دستشو از هم باز کرد.
و کش و قوسی به شونه های پهن و عضلانیش داد… و با لحنی که انگار نه انگار چند دقیقه پیش بینمون چه خبر بوده رو کرد بهم و گفت: این هوا جون میده واسه پیاده روی… از پله ها پایین اومد و کتشو که دستش گرفته بود با یه حرکت سریع پوشید… کنارم ایستاد و دستشو به طرف در حیاط دراز کرد: ولی تنهایی صفا نداره … بی توجه به خواسته ش گفتم: به عزیزجون چی گفتید؟!… به تای ابروشو بالا داد و گفت: اولا « گفتید » نه و «گفتی »، دوما… خم شد و یه پاشو گذاشت رو پله و با دستمالی که از جیبش در آورده بود کفششو پاک کرد… ادامه داد: دید زدن اونم یواشکی کار خوبی نیست… به یه خانم با شخصیت از اینکارا نمیاد!… بالا سرش ایستادم از بازی دادن من خوشتون میاد؟… به نسترن همه چیزو گفتید حالا هم با عزیز جون حرف میزنید اونم بدون اینکه بهم ! اجازه بدید بیام تو …
اینکارا واسه چیه؟… صاف ایستاد و دستمالو توی دستش مچاله کرد. نگاهم تو چشماش بود که گفتم من خودم به اندازه ی کافی تو زندگیم مشکل دارم ازتون خواهش میکنم شما دیگه بی مقدمه گفت: می خوای همه چیزو بدونی؟!… سکوت کردم … جدی بود…. سرشو کمی به جلو خم کرد: همه ی اون چیزی رو که به نسترن و عزیز جون گفتم… با تموم جزئیتاش میخوای بدونی؟!… بدون معطلی ولی با کمی تردید سرمو تکون دادم: خب… معلومه … راه افتاد سمت در و گفت: بعد از فسخ صیغه ت با بنیامین همه چیزو میگم… جلوی در ایستاد… رفتم طرفشو با تعجب :گفتم این موضوع چه ربطی به بنیامین داره؟!… لباشو روی هم فشرد و سرشو تکون داد ربط داره… به تو … به بنیامین … به من… به همه چیز و همه کس ربط داره… دستشو روی قلبش گذاشت و صاف زل زد تو چشمام …
جدی بدون کوچکترین شوخی تو صداش آروم و شمرده گفت: بهت قول میدم… قول میدم به محض جداییت از بنیامین همه چیزو بهت بگم…. دیگه خودمم خسته شدم … حس میکنم اگه الان وقت گفتنش نباشه بازم زود نیست… نگاهه شفافش تو چشمام میدوید…. سرشو تکون داد و گفت: قبوله؟… سکوت کردم…. همه چیز در حال حاضر دست اون بود… برای شنیدن حقیقتی که نسترن و بی شک عزیز جون ازش با خبر بودند باید قبول میکردم…. از کی تو حیاط و ایستادم تا برای کاراش دلیل قانع کننده بیاره ولی اون هر بار به راحتی از زیرش در رفت… پس تا نخواد نمیتونم از زیر زبونش حرف بکشم…. منتظر نگاهم میکرد… از روی ناچاری فقط سرمو تکون دادم… لبخند زد و دستشو از روی سینه ش پایین آورد. درو کامل باز گذاشت و با دست به بیرون اشاره کرد.