دانلود رمان غزال از Nia12 با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این، داستانیست از دنیای غزال… دختری که پس از یک تصادف، حافظهاش را از دست میدهد. حالا او مانده و ذهنی خالی در دل زندگی های پر از معما. غزال دیگر آن آدم سابق نیست رفتارش، باورهایش، نگاهش به دنیا… همهچیز تغییر کرده است. اطرافیانش از این دگرگونی شگفتزدهاند، اما خودش چیزی حس نمیکند. هرکسی که روزی شخصیتی متفاوت و حتی مذهبی داشته باشد، حالا تبدیل به انسانی دیگر شده است. انسانی ناشناخته، حتی برای خودش. اما گذشته، هیچوقت برای همیشه پنهان نمیماند… و غزال، قدمبهقدم با واقعیتهایی روبهرو میشود که نه تنها خودش، بلکه زندگی خیلیهای دیگر را زیر و رو خواهد کرد.
می خندم و به مبل تکیه میدم…. در خونه باز میشه و دایان وارد میشه….با دیدن من بی حرکت کنار در می ایسته و لبخند روی صورتش خشک میشه…صدای گریه ی دینا بلند میشه و دنیا با گفتن وای خاک توسرم بیدار شد» از روی مبل بلند میشه و میره اتاق خوابی که برای دینا آماده شده یا همون انباری سابق… دایان هم با چشم های خونی و قدم های بلند از کنار من میگذره و میره توی اتاق خواب و درو محکم میکوبه… تعجب میکنم این چش بود؟ دنیا از اتاق خواب بیرون میاد…دینا رو بغل کرده… با صدای آرومی می پرسه چش بود؟! نمیدونم یه لحظه دینا رو داشته باش من برم سردربیارم چه خبره!؟ باشه ای میگم و اون دینا رو میذاره توی بغلم… لبخند پر رنگی به نوزاد توی بغلم میزنم…با چشم های درشتش بهم نگاه میکنه و دهنشو باز میکنه….. یعنی گشنشه؟! مریم خانم؟!
مریم خانم سریع از آشپزخونه بیرون میاد و من سریع میگم: میشه برای دینا شیر درست کنید؟! الان عزیزم یه لحظه صبر كن و سریع میدوئه توی اتاق خواب دینا…دنیا از اتاق خواب بیرون میاد… پکر به نظر میاد… آروم می پرسم: چی شد؟ هیچی تو شرکت یه مشکلی براش پیش اومده… بازم پنهون کاری….. من که دیدم دایان که اومد خونه داشت می خندید؟!ما ها رو که دید خندش محو شد!!! اخم غلیظی روی پیشونیم میشینه و شیشه شیرو از دست مریم خانم میگیرم… در جواب دنیا که میگه اگه نمیتونم دینا رو بدم بهش فقط میگم میتونم و به اتاق خواب دینا حرکت میکنم….. روی تخت دراز کشیدم که تقه ای به در میخوره…. هول میشم و سیخ می شینم…. دایان وارد اتاق میشه و با دیدن دینا که کنارم روی تخت خوابیده لبخند کمرنگی میزنه. اما من با ا نگاهش میکنم اتفاقی افتاده؟!
ممنون که مراقب دینایی این چه حرفیه… اون مهمون این خونست…. حالا که مریم خانم نیست من که هستم!!نگفتی چیزی شده؟! نه… میخواستم یه چیزی بهت بدم و یکمم باهات حرف بزنم… به تاج تخت تکیه میکنم و اونو میبینم که خیره به شال روی سرمه… با لحن پکری می پرسه: اینجا راحت نیستی؟! چرا… راحتم….حس میکنم اینجا خونه ی خودمه… خب- برای اینه که خونه ی خودته خانم… دفتریو جلوم میذاره و شمرده شمرده شروع به حرف زدن میکنه… با دکترت حرف زدم…تو بچه نیستی که بخوام چیزیو ازت پنهان کنم… دکترت گفت که باید توی محیط زندگیت قرار بگیری…. پس آوردمت توی خونه…دنیا دوست صمیمیت و خودمم بودیم… دکتر میگه طول میکشه تا یادت بیاد.. فردا صبح با هم میریم جایی که خیلی دوسش داری….. اونم کمکت میکنه…. -مگه شرکت نمیری؟! فردا جمعست خانم!
چقدر میگه خانم؟اه خوشم نمیاد و کلافه میگم خب؟! این دفتر دفتر خاطراتته… نباید بهت میدادمش چون با خوندش دیدت نسبت به خیلی چیز ها عوض میشه و خیلی چیز ها می فهمی… به موقعش اگه خواستی از این خونه میرم تا تنها باشی و فکر کنی… برادرت و دنیل شنبه میرسن ایران… احتمالا فقط یک بار بهت سر میزنن و بعد میرن…. برمیگردیم سر دفتر… هر شب به صفحه از اونو میخونی؟!خب؟!نه بیشتر نه کمتر!؟ باشه… فقط این حرفا… یعنی چی که هر وقت خواستم از اینجا میری؟! وقتی خوندی می فهمی…. من دیگه برم شب بخیر…. شب بخیر متفکری زیر لب میگم و دفتر و بر میدارم…. دایان از اتاق بیرون میره و من خیره به دفتر میمونم… جلد چوبی خوشگلی داره…. بازش میکنم… کاغذش طرح کاهی و داره… بو میکشم…. بوی فوق العاده ای داره… با شوق بازش میکنم…