دانلود رمان گندم از مرتضی مودب پور با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در دل یک خانوادهی ثروتمند و بانفوذ، گندم همیشه سایهای از بیتعلقی را احساس میکرد، اما هرگز دلیلی برای آن نداشت. تا اینکه تصادفی ساده،ای قدیمی را دستش میدهد که حقیقت را به این خانواده میدهد. این کشف، ذهنش را به چالش کشید و او را به جستوجوی گذشتهای کرد
تابستون وپائیزش روحساب نمی کنی؟مرد حسابی تو هیچی هیچی نه ده سال ازمن بزرگتر نشون میدی حالا هیجده بهار راپشت سر گذاشته ای؟ دوباره مردم زدن زیر خنده! مرده که خودشم خنده ش گرفته بود آروم به کامیار گفت: -جون من سربه سرم نذار بذار کارمونو بکنیم وازنون خوردن نیفتیم! کامیار-حالا نشت مشت چی داری؟ پسره-هیچ بانوی من!دستم خالی اما دلم پراز عشق است!اگر شما عشق مرا بپذیرید ثروتمند ترین مردجهان خواهم شد! کامیار-پس چشمت دنبال پول منه؟بفرما! اینو گفت و شصت شروبه پسره نشون داد دیگه این مردم داشتن ازخنده خودشونو خراب می کردن ماها که روصدنه جلو خودمونو ول داده بودیم وقاه قاه می خندیدیم! پسره بدبخت سرخ وسفید شد وگفت: -ولی بانوی زیبای من بی نیاز ازهرچیزی هستم وفقط خواهان عشق شمایم!
کامیار-پس خره بذار من زن این اربابت بشم بعدا یه جوری باتوکنار می آم! نصرت آروم به کامیار گفت: -باباجون مادرت عاشق این بشو بره پی کارش!الان پرده دوم تموم میشه ها! کامیار-بابا منکه یه بار بیشتر نمی تونم شوهرکنم بذار حداقل زن یه آدم پولدار بشم که یه کنسرت دبی مارو ببره!این پسره که بااین سرووضعش یه سینما تولاله زار نمی تونه بره! دوباره مردم زدن زیر خنده !دیدم نخیر این ول کن نیس!اگه چیزی بهش نگم امکان نداره عاشق این پسره بشه! من مثلا بادی گارد دختر پادشاه بودم یه خرده رفتم جلوتر وآروم درگوشش گفتم: -کامیارول می کنی یانه! کامیاریه نگاهی به من کرد وبلند گفت: -به جون تواگه زن این بشم بیچاره می شم آ!آرزوی یه خرید ازday to dayبه دلم می مونه ها! مردم دوباره زدن زیر خنده یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت: -باشه جهنم!بذار منم سیاه بخت بشم!
بعد به پسره گفت: -شماره اون موبایل وامونده ت روبده شب ازتوقصر یه زنگ بهت می زنم! پسره-موبایل چیست؟ کامیار-همونکه الان هرعمله بنایی یه دونه دست شه!اونم نداری بدبخت! دیگه نمی تونم بگم مردم چیکارداشتن می کردن ازخنده!فقط ازتوسالن صدای خنده می اومد اونم چه خنده هایی! کامیار-این جا بازار طلافروشاس یا گداخونه؟ای سیاه برزنگی مارا کجا آورده ای؟این دیگه چه شهریست؟ نصرت-سرور من اینجا قندهار است!بزرگ ترین واباد ترین شهر جهان! کامیار-آری قند هار است اما درزمان ملامدمد عمر!ویترین تمام طلافروشان که خالی ست! نصرت-چنین نفرمائید بانوی من! کامیار-چنین می فرمایم پدرت هم درمی آورم!این پسره عین جوونای شهر خودمونه که!درواقع می شد گفت که علاف است! دوباره مردم زدن زیر خنده!آروم بهش گفتم: -کامیار اگه لوس بازی روتمومش نکنی این نیزه وسپر رو میندازم زمین و ازروصدنه میرم بیرون!
کایار-باشه اما فقط به خاطر تو به این پسره جواب مثبت می دم! بعدبرگشت طرف پسره وگفت: -آه ای جوان رعنا وبرازنده من ازنخست شیفته توگشته بودم اما می خواستم ترا بیازمایم که علم بهتر است یاثروت؟؟ یه دفعه همه تماشاچی ها باهم داد زدن ثروت!ثروت!ثروت! کامیاربرگشت طرف شونو وگفت: -آری این چنین است!علم درخدمت ثروت است!اینها همه شر و وراست که ما می گوئیم وفقط به درد کتابهای مدرسه وزنگ انشا می خورد! مردم شروع کردن بازم براش دست زدن!توهمین موقع یارو عربه اومد روصدنه وتا رسید به کامیارگفت: -السلام علیک یابنت السلطان!شما چرا برای خرید زرو گوهر وجواهر به خود زحمت داده به بازار آمده اید؟دستورمی دادی تاتمام زروگوهر بغداد را به پای شما می ریختم! کامیاریه نگاه به عربه کرد وبعدبرگشت طرف من وگفت: -این پدرسوخته داره منو وسوسه می کنه!بذارزن این بشم!