دانلود رمان ملت عشق از الیف شافاک با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان ملت عشق نهتنها در ترکیه عنوان پرفروشترین کتاب را از آن خود کرده، بلکه در ایران نیز دلهای بیشماری را بیان کرده است. این اثر در دل خود دو جهان موازی را روایت میکند. یکی در آمریکا و در سال ۲۰۰۸، و دیگری در دل تاریخ، در قرن هفتم هجری، در قونیه. در دنیای امروز، زنی به نام اللا در بوستون زندگی میکند. زندگیاش رنگ باخته، رابطهاش با همسر و فرزندانش رو به زوال است. در همین روزهاست که اللا مأمور میشود تا کتابی را ویراستاری کند. کتابی که تمام معادلات زندگیاش را به هم میزند. نام آن کتاب نیز ملت عشق است.
به این ترتیب زندگی خانه به دوشی را پس از سال ها رها کردم و یکجانشین شدم. پس از جابجا شدن برای گشت و گذار در کوچه های قونیه از کاروانسرا بیرون آمدم در هر گام با زبانی متفاوت، دینی متفاوت و رسمی متفاوت مواجه شدم به نوازنده های ،کولی سیاحان عرب زوار مسیحی تجار یهودی راهب های بودایی ،شاعرهای فرنگی بندبازهای چینی مارافساهای ،هندی افسونگرهای زرتشتی و فیلسوف های رومی برخوردم در بازار برده فروش ها کنیزهایی دیدم که تنشان مثل شیر سفید بود و نیز خواجه سراهای سیاهپوست و درشت هیکلی که زبانشان از آن همه ظلمی که شاهدش بوده اند، بند آمده بود
به دلاکهای دوره گردی که اسباب حجامت در دست منتظر مشتری بودند به پیشگوهایی با کره بلورین و نیز شعبده بازهایی برخوردم که آتش میخوردند در راه ها زواری دیدم که به قدس می رفتند و سربازهای آواره ای که از آخرین جنگ صلیبی فرار کرده بودند. اهالی به لسان جنوایی فرنگی ،یونانی ،فارسی ،ترکی، کردی، عربی، ارمنی سریانی عبرانی و نیز به لهجه هایی تکلم میکردند که ندانستم متعلق به کدام لسان است این انسان ها به رغم تفاوت های بی شمارشان یک چیز مشترک داشتند ناکامل بودن هر کدامشان اثری بود نیمه تمام قونیه به برج بابل می مانست.
هر لحظه همه چیز در حال تغییر بود، در حال جدایی در حال حل شدن در حال نو شدن در حال خراب شدن، در حال روشن شدن در حال جان گرفتن و جان بخشیدن چیزی که می دیدم کشمکش بود، دستپاچگی و این سو و آن سو دویدن…. همه دردی داشتند اما دوارسانی در کار نبود بی آن که فرقی بین انسان ها بگذارم به همه کس و همه جا نگاه کردم. دور از دردها و نزدیک دل هاشان قرار گرفتم. قاعده شانزدهم: خدا بی نقص و کامل ،است او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی.
فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش ،نکشی تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی توی کوچه های تنگ گشتم که دو طرفش دکان های درب و داغان بود و کاسبکارها، پیر و جوان از صبح تا شب در آنها عرق جبین می ریختند. در هر گوشه ای بالاخره یکی پیدا میشد که درباره مولانا حرف بزند. کنجکاو شدم بدانم این همه محبوب بودن چطور چیزی است؟ این همه مشهور بودن و روی دست برده شدن