دانلود رمان اگر فردایی باشد از اقلیما با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها، دختریست با زخمی پنهان. زخمی که نه از غریبه، که از درون خانواده بر پیکرش نشست؛ از شوهر خواهرش… اما درد واقعی، نه در آزار، که در سکوتیست که خودش را به آن محکوم کرد. گناه، سنگین تر از حقیقت بود؛ گمان میکرد گفتن، یعنی فروپاشی خانوادهاش. پس رفت، بیصدا، از آن خانه، از آن محل… تا شاید خودش هم فرار کند. اما در مسیر دوری از گذشته، گرفتار عشق یکطرفه شد. حسی که آمد، بیدعوت، بیپاسخ. این، داستان رهاست. دختری که حالا باید ببینیم میتوانی سکوتش را بشکند؟ یا قرار است برای همیشه، در این باتلاق خاموشی فرو رود…
چانه بالا انداخت و درحالی که از جا بلند میشد و خاک شلوارش را میتکاند گفت: این کارا چیه! رضا دست هایش را بهم کوبید که باعث شد توجه بقیه به سمتش جلب شود. – خانما و داداشیایی که تازه اومدید، بلند شید چادراتون و درست کنید بعد بیاید بازی کنیم. یکی از پسرهایی که نمیشناختمش به سمت رضا گردن کشید و کنجکاو پرسید: چه بازی؟ لابد جرعت حقیقت! رضا ابرو بالا انداخت و سر تکان داد. – نه پارسا جان، ولی حالا که گفتی این هم فکر بدی نیست. بینیام را بالا کشیدم و بی حرف از جایم بلند شدم. از آنجایی که من و میترا چادر نداشتیم قرار شده بود ملیکا یک چادر بیاورد و هر سه در آن بمانیم.
همراه با میترا و با کمک رضا چادرمان را برپا کردیم. رضا دست هایش را بهم زد تا توجه مان را جلب کند. – آقا، حالا که همتون چادر هاتون رو درست کردید… چشم هایش را به سمت من و میترا که کنار هم نشسته بودیم چرخاند و ادامه داد: و یک سری هاتون هم از بقیه کمک گرفتید، دیگه وقت بازیه. ندا اعتراض کرد: مگه بچه ایم که بازی کنیم؟ رضا فوری گفت: تو بازی نکن. و پشتش را به او کرد و چشم های گرد شدهاش را ندید. – نه نفریم، دو تا گروه چهار نفره میشیم و ندا جان هم چون تنها بالغ بینمونه زحمت میکشه داور میشه. پوریا سرش را به سمت ندا چرخاند و پچ زد: متاسفم.
آتو دادی دستش تا قیامت ولت نمیکنه. ندا اخم کرد و دست به سینه گفت: من داور میشم، بالاخره یه بزرگسال باید باشه که مواظبتون باشه. رضا که سرش را به سمت ما چرخاند و ادای ندا را درآورد. لب هایم را جمع کردم تا خنده ام رسوایم نکند. – دوتا گروهیم، هرکدوم چهار تا ست میریم، گروه مقابل کلمات رو روی کاغذ مینویسه و هربار یکی باید بیاد اجراش کنه و گروهش اون و حدس بزنن. شام هم با گروه بازندست. من، پوریا، ملیکا و میترا یک گروه شدیم و حامی، پارسا، بهزاد و رضا هم گروه مقابل مان بودند. رضا به بهانهی غریب بودن بهزاد و آبروداری مقابل او، اول شروع کرد.
کلمه ای روی کاغذ نوشتند و به پوریا دادند. پوریا کاغذ تا شده را باز کرد و ابرو بالا انداخت و ضربه آرامی روی کاغذ زد و گفت: این؟ این که خیلی راحته. کاغذ را توی آتش انداخت و مقابلمان ایستاد. با دستش در هوا مربعی کشید و مربع را روی سرش گذاشت. میترا سریع گفت: خاک تو سرت شد؟ پوریا پوکر به او نگاه کرد و سری تکان داد. مجدد همان کار را تکرار کرد و با یک دستش مربع فرضی را گویی که کلاه باشد از سرش برداشت. ملیکا بشکنی زد و همزمان داد زد: کلاه… کلاهه! پوریا سری به نشانه ی تایید تکان داد و دو انگشت اشاره و وسطش را نشان داد و به انگشت سبابه اش اشاره کرد.