دانلود رمان شوفر از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هانا همیشه خوب بلد بوده ظاهر دختر خوب بودن رو حفظ کنه—مودب، اهل خونه. ولی زیر اون ظاهر آروم، یه دختر شیطون و کنجکاو زندگی میکنه. یه شب، وقتی تشنه از خواب بیدار میشه و میره توی راهروی نیمهتاریک خونه، با مردی روبهرو میشه که نمیشناستش. اون مرد فقط با یه نگاه، یه حس سرکوبشده رو توی بدن هانا روشن میکنه. حسی که خودش هم ازش تعجب میکنه… و وقتی فردای اون شب میفهمه اون مرد مهمون خونهشونه و قراره رانندهی شخصی خودش بشه، بازی شروع میشه. هر روز، با رفتارهایی حسابشده، کلمات چندپهلو و سوپرایزهایی که مرز بین اغوا و احترام رو تار میکنن، هانا رو بیشتر و بیشتر به سمت خواستههایی میکشونه که همیشه از خودش پنهون کرده بود…
بعد اينكه همراه هيراد غذا خوردم به جاي وقت تلف كردن تو پاساژا به خونه رفتم تا توي كمد لباسم يه چيز خوب واسه پوشيدن پيدا كنم. چون تو آخرين سفرم به تركيه تقريبا كل روزها رو با دخترا مشغول خريد بودم و كلي لباس داشتم كه هنوز تن نكرده بودم! تموم لباسام رو روي تخت خالي كردم. رو به روي اينه قدي وايستادم يكي يكي جلوي خودم ميگرفتم و با نارضايتي روي زمين مينداختمشون. تقريبا ۲۲درصد لباس هام مورد تاييدم قرار نگرفتن و انگيزم از خريدنشون برام نامعلوم بود. تو اون لحظه خودم رو زشت ترين دختر دنيا مي دونستم. آشنايي با خونواده ي مردي كه دوسش داشتم برام خيلي سخت بود.
خصوصا اين طور كه سرنوشت من و هيراد بهم گره خورده و اتفاقي كه باعثش شده بود باعث ميشد ته دلم يه حس بدي داشته باشم. اينكه نه طرف اونا نه طرف ما ته دلشون اين رابطه رو خوش يمن ندونن! و اينكه اصلا مادر هيراد ازم خوشش نياد و باورش نشه من با وجود اينكه ميدونم مسبب مرگ مادرم پدر هيراد واقعا عاشقشم و بهم شک كنه! و اينجاس كه فكر ميكنم من چقدر بدبختم كه جاي اينكه طلبكار باشم يه جوري خودمو بدهكار طرف ميدونم و شرمنده اش ميشم! در واقع اين منم كه بايد به هيرادمشكوک باشم! اين منم كه شخص مهم رو از دست دادم و اونا بايد شرمندم باشن!
اونا بايد خوشحال باشن من پسرشون رو قبول كردم و دست رد به سينه اش نزدم. انقدر اين حرفا رو با خودم تلقين كردم كه وقتي چشمم به هاناي توي اينه افتاد بدبخت بيچاره به نظر نرسيد و بلكه با اعتماد به نفس به نظرم اومد. واسه همين اينبار كه بين لباسام رو نگاه كردم تونستم يه چيز مناسب واسه فردا شب پيدا كنم. تنها كاري كه اين موقع ها از دستم بر ميومد قبول كردن شرايط بود. چون وقتي هيراد رو قبول كردم تو يه قرارداد نانوشته پاي همه ي اين چيزها رو هم امضا زده بودم. لباساي فردا رو روي كاناپه گذاشتم و بقيه رو جمع كردم تا زحمتش رو دوش بتول جون نيفته.
ميدونستم با گذر سال ها چقدر انجام اين كارا براش سخته. هر چند جديدا رضايت داده بود و گاهي يه دختر جوون از آشناهاش رو مياورد كه تو انجام كارها كمكش كنه. رو كاناپه نشسته بودم كه بتول جون برام قهوه اورد. داشتم كتاباي زبانم رو ميخوندم و بابا هم خسته از سر راه رسيد. بدون اينكه به اتاقش بره اومد و روي مبل نشست. متعجب نگاهش كردم كه نفسش رو بيرون داد: -امروز همش بدو بدو داشتم! كتش رو همونطور نشسته در اورد و روي دسته مبل انداخت و بلند گفت: -بتول خانم نهارمو بذار تو سيني بيار همين جا! سرمو كج كردم و گفتم: -طوري شده بابا؟ اولين باره داري قانون شكني ميكني.