دانلود رمان عشق اجباری از تینا برزگری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان از اجباری شروع میشود، اجباری که شاید از ترسهای کودکانه، ناچاری یا هر اسمی که بتوان بر آن گذاشت. اجباری که سرآغاز یک ازدواج است، خانهای مشترک و در پایان… عشق. همانطور که سید سجاد ابطحی میگوید: “عشق همه چیز را توجیه میکند.” رمان دربارهی دختری به نام تیناست که با ورود پسری به نام سعید به زندگیاش، همه چیز تغییر میکند. سعید تینا را وادار میکند تا با او ازدواج کند، و تینا با اکراه و ناخواسته وارد این زندگی میشود. اما سرنوشت گاهی مسیرهای غیرمنتظرهای را پیش روی انسان میگذارد…
کار…. سعید بادادش حرفم و قطع کرد گفت تو به این چیزا کاری نداشته باش و منم ناراحت شدم از حرف سعيد…تینا دیگه بعد از این حرف ها دیگه حرفی زده نشد و سعید معلوم بودکه هنوز عصبی ولی چیزی نمی گفت،ناهارو خوردیم و چایی ودم کردم ویه ليوان واسه سعيد ریختم و گذاشتم جلوش و رفتم تو اتاق خواب وقتی چشمم به روتختی افتاد یاد دیشب افتادم و پاشدم تاببرم بشورمش برشداشتم و بردم تو آشپزخونه و یه جوریم توی دستم قایمش میکردم که سعید نبین که من خجالت بکشم و انکار سعیدم متوجه نشدو منم انداختمش تولباس شویی و نشستم روصندلی ولی اینبار رو اون صندلی پیش سعید ننشستم.
که به سعید نشون بدم باهاش قهرم بعدازیه ربع پاشدم و روتختی و از تولباس شویی درآوردم و یه هو سعید گفت چی داری میشوری؟ تینا منم خجالت میکشیدم بهش بگم واسه همین چیزی نگفتم فکر کنم سعید فکرکرد بخاطر قهر باهاش حرف نمیزنم که باصدای بلندتری که انکار با آدم دعوا داشت گفت: مگه با تو نیستم تینامنم سرم و انداختم پایین و گفتم رو…. باصدای آروم تری ادامه دادم رو تختی، سعید باصدایی که الان دیگه خیلی بلندشده بود گفت مگه به تو نگفتم دیگه از من خجالت نکش؟ هان؟ تینا وقتی که دید جواب نمیدم دستش و محکم کوبید رو میزوگفت: لعنتی….
ورفت تو اتاق خواب و درو محکم بست ومنم بعداز رفتنش گفتم پسری ،دیوانه انکار دنبال دعوا میکشد و منم چون خیلی از حرفاش و کاراش ناراحت بودم تصمیم گرفتم منم تلافی کنم واسه همین اصلادیگه به روی خودم نیاوردم که چیزی شده و واسه خودم چایی ریختم و نشستم با آرامش خوردم و رو تختی و به جا آویزون کردم که خشک بشه و حوصلم حسابی سررفته بودو خوابمم نمی اومد ساعت سه بعد از ظهر بودو به نظر میاد سعیدم خوابیده چون سروصداش نمی اومدومنم دیدم کاری ندارم واسه همین به فکرم زدبه مامانم زنگ بزنم گوشی و برداشتم و شماره ی مامانم و گرفتم و بعد از دو تابوق برداشت.
تینا الوسلام مامان جونم خوبی؟ چیکار امیکنی؟ مرسی ماام خوبیم بابا چطوره؟ خوبه؟ سعیدم خوبه، سلام داره بابا کجاست؟
خونه استهان بعد از رفتن من چون شما تنها میمونین میاد خونه باشه، خیلیم خوب سعیدم خوابیده نه هر روز که از سرکار میاد بعد از ناهار میخواب آره آره خب دیگه چه خبر؟ تینا: بعد از کلی حرف و در دو دل بامامانم خداحافظی کردم و دیدم ساعت چهار رفتم تو آشپزخونه و چایی تازه دم درست کردم و نشستم تاسعید بیدار بشه واسه اینکه باهاش قهر بودم نرفتم بیدارش کنم گفتم به من چه خودش بیدار میشه. هر چقدر نشستم سعید بیدار نشد.