زنی که چادر به سر داشت و در ایستگاه منتطر اتوبوس ایستاده بود متعجب خودش را کنار کشید دلارای اما هق هق کنان بلندتر خندید و به اطرافش نگاه کرد پیرمردی همراه پسرجوان کمی دورتر بودند و دو زن کنار ایستگاه ایستاده بودند جنون آمیز نالید _ به کدوم آینده دل میبندید شما آدما؟! این بچه رو ببینید… ماه هاست دارم مثل سگ جون میکنم تا پول ویزیت دکترش رو جور کنم میدونید پدر مادرش کیان؟! مادرش تک دختر عمارت فرهمنداست! همون که هنوز ده سالش نشده بود اصیل ترین خانواده های تهران نشونش کرده بودن برای آقازادشون!
فکر میکنید بابا نداره نه؟ ولی باباش پسر حاج ملک شاهانه دنیا که اومد باباش هفت شبانه روز گوسفند کشت تو محل اون وقت چطوری همتون با ترحم نگاه میکنید و آیندشو سیاه میبینید؟! بالاخری زنی نگران جلو آمد و بطری آب معدنی را سمتش گرفت _ خانم حالت خوبه؟ با کی حرف میزنی؟ میخوای بچهاتو بدی من نگه دارم یکم آب بخوری؟ هاوژین را به خود فشرد و سر تکان داد زن شانه هایش را مالید _ کجا میخوای بری دخترم؟ رنگت پریده کجا باید میرفت؟! مطب دکتر! قرار نبود برای هاوژین چیزی کم بگذارد او که نخواسته بود به دنیا بیاید.
دلارای به این دنیا دعوتش کرده بود و باید تامینش میکرد هاوژین نباید تقاص خودخواهی دلارای را میداد آرام لب زد _ باید برم ولیعصر زن سر تکان داد و کمکمش کرد اتوبوس سوار شود لحظه آخر توضیح داد _ به راننده سپردم ایستگاهش که رسید اگر حواست پرت بود بهت بگه پیادهشی تلخ لبخند زد _ مرسی به راستی حواسش هم سرجایش نبود با اشاره راننده پیاده شد ، بیش از دو ساعت در صف مطب نشست و بالاخره آخرین نفر وارد اتاق دکتر معروف شد مرد بیش از نود سال داشت اما انگار با همان اولین نگاه اوضاع جسمی بدن کودک را فهمید
معاینه کرد و بعد همانطور که با تاسف سر تکان میداد به سختی پشت میزش نشست _ شیر خودتو میخوره؟ آرام و مضطرب جواب داد _ بله _ فقط؟ لبش را زیر دندان کشید و زمزمه کرد _ فقط! مرد اخم کرد _ به عنوان مادرش نفهمیدی سیر نمیشه انگار در مدرسه مقابل ناظم ایستاده بود! _ دو ماهه بود بهش شیرخشک دادم بالا آورد ، سینه اش خس خس میکرد و دل درد داشت مرد شروع به نسخه نوشتن کرد با همان جدیت قبل! _ براش آزمایش کلی نوشتم همین امروز میبری آزمایشگاه تا جوابش بیاد داروهایی که مینویسم رو استفاده میکنه.