بابا همینطوری جلوی شوهرخاله که مردی آروم و مظلوم بود، این حرفا رو میزد و هیچی هم نمیگفت. خاله هم بیزبون بود، یهدفعه رابطهمون باهاشون قطع شد چون آرمان اومده بود خواستگاری من و پدر و مادرش نیومده بودن، چون میدونستن آقا سلیمان، تهتغاریش رو به پسری که همه تحقیر و مسخرهاش میکنن، نمیده. به خونوادهای که داراییشون یه خونۀ نقلی اطراف سمنانه و معشیتشون با یه زمین و کارگری رو زمین بقیه میگذره، دختر نمیده، اما آرمان خودش تنهایی اومده بود.
چشمام رو بستم و باز گذشته جلوی چشمام اومد.
یادمه خوب که همونوقت که اومد خواستگاری تنهایی، چقدر بابا تحقیرش کرد و چقدر آرمان جلوی ما خورد شد و چقدر متلک شنید. حتی یادمه باباش بهش گفت فکر کردی داماد آقا سلیمان بشی که از کنارش بخوری و شکم سیر کنی،کور خوندی.
جلوی شوهر گیلدا، آقا بابک، آرمان رو ترور شخصیتی کرد، چون هیچکس اصلا آرمان رو آدم حساب نمیکرد، همه بهش چیز گفتن و بابا بهش گفت توی دهاتی چی میدونی از زندگی؟ دهاتیها فقط زاییدن و بلدن، اگه ننه بابای تو هم فقط یکی پس انداختن چون گشنه بودن.
چقدر بابام بد حرف زده بود، معلومه که عقدهای میشه و کینهای میشه، آرمان اون روز شُرشر عرق میریخت و سرش و پایین انداخته بود. اونقدر عرق از سر و صورتش میبارید که اگر گریه هم میکرد، ما نمیفهمیدیم اشکه یا عرق. مامان با غروری که سرتا پاش رو گرفته بود، بهش گفته بود، ببین خاله جون گلیا معدل دیپلمش نوزده شده، خب معلومه که فردا هم دانشگاه حقوق قبول میشه و بعد میشه که زن تو بشه که بابات کلا اندازهای سواد داره که فقط میتونه اسمش رو بنویسه و مادرتم از اون بدتر، تو باید یکی در حد خودت بگیری، اینا مهم نیست، اما تو که نمیتونی دختر من و از خیابون فرشتۀ تهران ببری دهاتهای گرمسار.