ازجوابم متعجب شد ولی بازم به روی خودش نیاورد ^من که میدونم آخرش ولت میکنه و میاد سمت من بلندشدمو روبه روش ایستادم +خوب گوش کن لیلی خانم راستین مال منه و مال من هم میمونه توهم اگه شوهرگیرت نمیاد خودتو بکشی سرسنگین تری و با ادامه حرفم تنه ای بهش زدمو از اتاق بیرون رفتم…. همه تو حال نشسته بودیم که سوسن جون صدام کرد ^هانا عزیزم +جانم؟ ^برای عقدت نمیخوای به خانوادت بگی بیان!! خیلی مشتاقم ببینمشون با شنیدن این حرف بغض به گلوم چنگ زد سرمو پایین انداختمو چیزی نگفتم که همون لحظه راستین گفت.
_پدرومادر هانا فوت شدن و هانا خواهر مهرداد مامان فکرکنم مهرداد رو یادتون باشه ^آهان آره یادمه خیلی پسرخوبیه واقعا بهش تبریک میگم بابت داشتن همچین خواهری تشکر زیر لبی کردم که گوشی راستین زنگ خورد +راستین امان ازمامان میخواد از همه چی سردربیاره بازنگ خوردن گوشیم بهش نگاهی انداختمو جمع رو ترک کردم +سلام چیشد مهرداد؟ ‘سلام همه چیز ردیفه اون امیر فلاحی هم نمیفهمه از کجا خورده +کارت عالی بود پسر راستی تایادم نرفته آخر هفته عقدمه ‘چی؟ +مامانم گیرداده تاایرانم باید ازدواج کنی ‘خوبه که دیگه چی میخوای؟
دختربه اون خوشگلی +بله دختر به اون خوشگلی گند زد تو کار من درضمن مجبور شدم بگم هانا خواهرته بهتر آماده شی واسه عقد خواهرت ‘داداش بیخیال +این نونی که تو توی دامن من گذاشتی پس خودتم باید کمکم کنی ‘باشه ما که همیشه مطیع شماییم +مزه نریز بی مزه ‘فعلا گوشیو قطع کردمو به سمت حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم…. #هانا این چند روز عین برق و باد گذشت وروز عقد منو راستین فرارسید حس خوبی نداشتم یه جورایی ازش میترسیدم تو آرایشگاه کارام تموم شده بود و منتظر راستین بودیم سوسن جون هی قربون صدقم میرفت و رها هم هی ازم تعریف میکرد.
ولی لیلی نه لیلی انگار ارث باباشو ازم طلب داره با اومدن راستین از آرایشگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم تو راه سکوت فضای ماشینو پرکرده بود و تا ویلا باغ هیچ حرفی زده نشد بعداز خوندن خطبه عقد رفتیم تا به مهمون ها خوش آمد بگیم راستین به هرکی میرسید منو معرفی میکردومنم در جوابشون فقط یه لبخند میزدم ~به به شاه داماد باشنیدن صدای آشنایی هر دومون سرمون رو به طرفش چرخوندیم راستین با خشم ومن باتعجب بهش نگاه میکردیم خدای من اون اینجا چیکار میکرد ~چیشده دوست قدیمی من چرا تعجب کردی! نگاهی به من انداختو لبخندی زدو ادامه داد.