– من آتوس هستم. نگهبان آسمان یک ما از الان نگهبان شما هستیم چون شما خود آسمان هستید. اگه شما نباشید آسمان هم دیگه نیست جهان هستی نابود میشه. نگهبان های دیگه ایی هم دارید پدرتون آرتین بزرگ برای شما موکل و جن ها و پری ها سابرین ها و خیلی از موجودات دیگه رو برای شما گذاشته از الان شما باید مدیریت دنیا رو در دست بگیرید. همین الان هم که شما بی هوش هستید داره احضارشون میکنه تا به شما قدرت والا رو انتقال بده. هروقت با ما کار داشتی فقط تو دلت صدامون کن. الساعه خدمت شما هستیم.
نمیدونستم چی بگم چیکار کنم این ها همش یه رویاس فقط سرم رو اون موقعه گیج تکون دادم. چشم هام خود به خود بسته شد. که صدایی شنیدم صدایی که تو خوابمم شنیدم و بهم آرامش میداد اما نمیتونستم چشم هام رو باز کنم! هرکاری کردم نشد. پس فقط به صدای آهنگینش گوش کردم: بیا بریم تا بیدار نشده تو سرزمین خودم بهت توضیح میدم. منتظر بودم باز حرف بزنه نباید بره نباید تنهام بذاره از بی توانیم کلافه بودم احساس قدرت زیاد میکردم ولی قدرتی که نتونم چشمم رو باز کنم تا ببینمش بدردم نمیخوره.
صدای غر غر زیر لبی رو شنیدم توجه کردم آشناس کمی خودم رو آروم کردم حس کردم بهم نزدیک میشه. نمیدونم چرا با رفتن آرتین سنگینی چشمهام رفت ولی میترسم باز کنم و باز نشه بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم آروم چشمهام رو باز کردم نه نوری تو چشمام خورد و نه چیزی انگار کار همیشگیمه. نگاهی به رایمون کردم و باز نگاهم رو برگردوندم من اینو نمیخوام الان اینجا باشه من آرتین رو میخوام جواب های سوالم رو میخوام نمیدونم چقدر تو فکر بودم که گفت: خوبی؟ چی میگفتم خوبم من نمیفهمیدم خوبم یا بدم رفت با رفتنش نفس راحتی کشیدم از تخت پایین آومدم صدا کردم: نارگون؟
جوابی نیومد. چرا! چرا دیگه نیستش؟! کجا رفته؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟! بلند تر صدا زدم نارگون که از چیزی که جلوم دیدم… از چیزی که جلو روم دیدم شوکه شدم ای… این مبینا هستش!؟ الان مادرم جلومه! سعی کردم خنثی باشم مثل خودش باز تو ذهنم نارگون رو صدا زدم که مبینا جواب داد: بله بانوی من؟ داشت دیگه اشکم در میاومد این چه بازیه مسخره ایه راه انداختن با تت پته گفتم: تو تو نارگونی! خندهای زیبایی کرد و بهم گفت: بله ملکه ی من ، من نارگون هستم شما قدرتتون رو بدست اوردید و میتونید من رو ببینید.