در میان همین فکرها بودم که صدای در فروشگاه به گوشم رسید. سر بلند کردم و با دیدن امیر بی اختیار از جا پریدم، طوری که مچ پایم تیر کشید و آخ تقریباً بلندی از میان لب هایم بیرون آمد. همزمان سر هر دو به سمتم چرخید و امیر با چند گام بلند خود را به من رساند و مقابل منی که دوباره روی صندلی نشسته و مچ پایم را با دست گرفته بودم، زانو زد. سر بلند کرد و پرسشگر و نگران خیره ام شد. _ پات چی شده؟ لبم را از داخل گاز گرفتم. اگر حقیقت را میگفتم، بی شک مواخذه ام میکرد، چون قبلا یک بار که یک امتحان مهم داشت، پیشنهاد دادم که من به جای او کتاب های قفسه بالا را مرتب کنم و او درس بخواند و او صریح و بی پرده گفته بود حتی فکرش را هم نکنم که از آن چهارپایه لق و مرتفع بالا بروم.
با انگشت گوشه ابرویم را ماساژ دادم و اولین جمله ای که به ذهنم رسید را به زبان آوردم _ هیچی، زمین خوردم. با اخم خیره ام شد و بی توجه به حضور مانی که کمی آنطرف تر ایستاده بود و در سکوت به ما نگاه میکرد، گفت: _ از دست تو! چرا مواظب خودت نیستی طنین؟ سعی کردم لبخند بزنم؛ اما زیر نگاه خنثی و بی تفاوت مانی کمی سخت بود. کمی به سمتش خم شدم و سرم را به سمت شانه چپم کج کردم. _ خوبم. از حضور مانی معذب بودم و از همین جهت تک کلمه ای حرف میزدم. امیر نگاهش را در چهره ام چرخاند و این بار صدایش ملایم و آهسته بود _ اگه خیلی درد میکنه، پاشو بریم بیمارستان. مانی تکیه اش را از میز گرفت و ابروهایش را بالا داد. _ اتفاقا منم همینو بهش گفتم؛ اما گویا فرق داره با کی بره بیمارستان.
جمله اش بیش از حد کنایه آمیز بود. با اخم کم رنگی نگاهم را به او دوختم ولی او همچنان به امیر خیره بود. واقعاً دلخور شده بود؟ ابدا نمیتوانستم درکش کنم. البته منطقی بود. تربیت خانوادگی ما زمین تا آسمان فرق داشت. او ذاتا آدم راحتی بود و خب انتظار داشت من هم مثل خودش با او رفتار کنم. خوب یا بد، من همین بودم. از جهتی به خاطر فرهنگ خانوادگی ام و هم به خاطر شخصیت خودم نمیتوانستم راحت با هرکسی گرم بگیرم. خصوصا اگر آن شخص یک مرد بود. امیر برخاست و نیم چرخی به سمت مانی زد. دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و بدون ذره ای انعطاف گفت: _ آره، فرق داره با کی بره. برخلاف همیشه به طور شوکه کننده ای مانی این بار عقب نشینی نکرد.