نگاهش را به رو به رو دوخته و هر از گاهی فقط نیم نگاهی به آینه ها می اندازد! اندکی از سرعت ماشین می کاهد و با کف دستش فرمان را می چرخاند! ماشین را به داخل فرعی، که به نوعی میانبر محسوب می شود می کشاند! صدای زنگ گوشی اش در اتاقک اتومبیل می پیچد اما توجهی خرج آن نمی کند! مغزش همدست خاطرات شده و پسر بچه ای را به یاد می آورد با چشم های عسلی و موهای بور! پسر بچه ای که به همراه پدرش تمام رویاهای کودکانه اش را در گودال عمیقی ریخته بودند و با خاک مرده رویش را پوشانده بودند!
همه چیز را حتی با گذشت سال های طولانی یادش بود؛ حافظه اش هم با گوی نفرت در یک تیم رفته بودند و آواز سر می دادند! آوازی که قافیه ی هر بیتش نوای کشتن سر می داد و درندگی! حکم، عدم فراموشی بود و همین مزید بر علت شده بود که او هیچ گاه در تشخیص انسان ها اشتباه نکند! حکم را از بر بود که چند لحظه پیش در فرودگاه آن چشم ها را دیده بود و شناخته بود! همان چشم هایی که روزی پر شرارت به او خیره می شدند و دلش را می سوزاندند! درست مثل بچگی هایش بود، فقط مانند او شماره ی سن و قدش عوض شده بود! پیشانی اش از این یادآوری چین می خورد و او راضیست!
باید همین طور باشد! از یاد نمی بُرد، می درید، می کشت و گلویشان را همچون گرگی خون خوار پاره می کرد! اتومبیل را با خشم فروخورده ای به داخل حیاط سنگ فرش شده هدایت می کند و از آن پیاده می شود! با کف دست ضربه ی نه چندان آرامی به درب ماشین وارد می کند و صدای کوبیدنش در گوشش طنین انداز می شود! دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و کتش را از تن خارج می کند! از سه پله ی کنار استخر بالا می رود و وارد محوطه ای که در فضای بیرونی قرار داشت و به ساختمان اصلی متصل شده بود می شود!