میخواستم تلاش کنم بخوابم تا ماهاراجه بیاد.حتما کابوس میدیدم. اما صدای داد و فریاد و همهمه هر لحظه بیشتر میشد و چاره ای جز بلند شدن نداشتم. سرم سنگین بود و تنم توی تب میسوخت. حال خوبی نداشتم. زیر دلمم تیر میکشید. یه درد بد که مثل عادت ماهیانه بود،اما شدید تر. دلم میخواست بلند شم و روی پاهام وایسم اما هنوز لبه تخت نشسته بودم که تقه ای به در خورد و بدون اینکه اجازه ورود بدم چند پلیس زن با احتیاط وارد شدن. خدمتکار هم نمیتونست جلوشون رو بگیره. یکی از پلیس ها با دیدنم گفت: -اسمت گیلداست؟
به سختی سرم رو تکون دادم و زن در حالیکه به دوستش نگاه میکرد گفت: -انگار بهش تجاوز شده براش لباس بیار باید ببریمش! مدارک و هم ضمیمه پرونده ش کن ترس از پلیس و نعره های داداشم دردم رو بیشتر میکرد. دلم میخواست از دیدنش خوشحال شم اما بیشتر وحشت زده بودم تا ذوق زده. ملحفه رو دورم پیچیدم و بلند شدم. پلیس زن جلو اومد و لباسایی که نمیدونم از کجا آورده بود رو با احتیاط تنم کرد و گفت: -نترس عزیزم… چرا اینجوری میلرزی ؟ دیگه همه چیز تموم شد الان در امانی دستای یخ زده م رو روی شکمم پیچیدم و گفتم: -ای…اینجا چه خبره؟
-چیزی نیست … ما تونستیم با توجه به شواهد و قرائن کسی که تو رو دزدیده و تو این خونه زندانی کرده بود رو پیدا کنیم آقای آکاش ویندرا تو بد دردسری افتادن بازوم رو گرفت و ادامه داد: -تا چند روز دیگه برمیگردی ایران مجرم هم بزود مجازات میشه هر لحظه منتظر ماهاراجه بودم تا بیاد و نذاره منو ببرن. با اینکه باید از اومدن داداشم خوشحال میشدم اما دلم فقط ماهاراجه رو میخواست. دلم میخواست هنوز توی تخت بودیم و با همون لهجه قشنگ باهام حرف میزد و من توی بغلش شیطنت میکردم. اما پلیس زن چیزای دیگه ای میگفت. وقتی میگفت ماهاراجه منو دزدیده و زندانی کرده به نظرم مسخره ترین حرف بود.