نگاهم را از لبخند چندشناک زارع میگیرم و به برگه ی دستم میدوزم. -مگه نباید سنجاق میشد به تابلوی اعلانات؟! نیازی به زحمت شما نبود خودم از تابلو برمی داشتم. تنهاش را کمی به سمت داخل خانه میکشد که با چفت کردن در مانع پیشرویاش میشوم. -دیگه اینقدر برای ما عزیز هستید که بیارم خدمتتون. اخم هایم هنوز پابرجاست و نمیدانم چقدر میتواند پرو باشد که با دیدن بیمحلی و صورت منزجرم باز هم خوش خدمتی میکند و دور و برم میپلکد. -کیه نیلو جان؟! حسام به سمتم میآید و کنارم میایستد. زارع با دیدنش کمی جا میخورد و عقب نشینی میکند. برای اولین بار است که میبیند کسی به واحدم میآید. -ایشون آقای زارع هستند مدیر برج، لطف کردن قبض شارژ و برام آوردن. زارع خندهی الکی میکند. -چه زحمتی وظیمونه خانوم مشکینی، مزاحمتون نمیشم، خدانگهدار. با رفتنش در خانه را میبندم و شالم را از سرم بر میدارم.
-مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز میشه شده حکایت من و این زارع بیخود. اخم های حسام در هم میرود. -چرا؟! مگه مزاحمتی داره برات؟! -نه اینقدر وجود نداره که بخواد مزاحمت ایجاد کنه، ولی این خودشیرینی ها و دیدنای گاه به گاهش خودش یه اذیته. -اگه مشکلی ایجاد میکنه بگو! -فعلا که کاری به کارم نداره. البته اگر چرت و پرت های آن شبش را در آسانسور نادیده بگیریم. -غلط میکنه کاری داشته باشه، مرتیکه… با صدای بلند به عصبانی شدنش میخندم، جای عماد خالی که به لحن بیادبانهاش چشم غره برود. میوهها را میآورم و مینشینم. -جای عماد خالی، وقتی همون چای اولو آوردی میگفت بشین نیل کافیه نمیخواد چیز دیگهای بیاری…خب آخه بیوجدان من به عشق خوراکی های نیلو میام اینجا، چیکار میکنی آخه با من؟! وقتی با حسام هستم نمیتوانم جلوی خنده ام را به هیچ عنوان بگیرم.
با زنگ تلفن همراهش خنده ام قطع میشود. -عماده! تصویری گرفته… نفسم حبس میشود و قلبم به تب و تاب میافتد. -به به سلام آقا عماد گل، چه خبرا برادر؟! مادر بهترن؟! خودت خوبی؟! -خوبن همه، روده درازی و بزار کنار، کجایی؟! حسام دوربین تلفن را در خانه میگرداند. -گوشی و بده به نیلوفر… دستپاچه میشوم و موهایم را مرتب میکنم. حسام با دیدن هول شدگیام سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد. تلفن را به سمتم میگیرد و خودش بر میخیزد و به سمت سرویس بهداشتی میرود. -دستامو میشورم و میام. از درک و شعورش لبخندی بر لبانم مینشیند. نفس عمیقی میکشم و صفحه ی تلفن را بالا میگیرم. -سلام. تصویر چهره اش در صفحه ی کوچک گوشی را میبلعم…مثل همیشه مرتب است و مشکلات تاثیری در نظم و پرستیژش ندارد. -سلام خوبی؟! جوابم را میدهد و خیره نگاهم میکند.
-خوبم! مهین خانوم بهترن؟! -مادر هم بهترن! اوضاع کمی پیچیده بود، وقت نکردم باهات تماس بگیرم. -اشکالی نداره، عادت کردم. نمیتوانم جلوی طعنه ی کلامم را بگیرم. میتوانم لبخند گوشه ی لبش را که فوری ناپدید میشود شکار کنم. -طعنه میزنی نیل؟! -نه چه طعنه ای فقط گفتم عادتم که یهو بدون خداحافظی بری و روزها بگذره و هیچ تماسی باهام نگیری، اینقدر مشغله هات زیاد بود که برای یک تماس چند دقیقهای هم برام وقت نداشتی؟! موشکافانه نگاهم میکند. -اینقدر دلت پره؟! -آره، دلم تا خرتناق پره عماد، دیگه بیشتر از این نمیکشه، لطفا جوری باهام رفتار نکن که انگار تو زندگیت نیستم…حداقل در حد یه همخونه بهم احترام بزار. -تو شرایط زندگی منو میدونستی! همه چیزو برات تعریف کردم که با چشم باز انتخاب کنی و تو هم پذیرفتی، غیر از اینه؟! چشمانم را برای چند ثانیه میبندم تا از کوره در نروم و فریاد نکشم که آن شرایط لعنتی را ولش کن!