آخرین ویرایش رمان دچار اثر مهرناز ابهام فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با رانندهی ماشین جلویی، در آینهی بغل ماشینش چشم در چشم شوید؟ قصهی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینهاش شروع شد و به جاهایی رسید که نمیدانم او دچار شد یا من….
این اعتراف از عماد شاکریان که خدای غرور است بعید است و حس میکنم پسربچه ی بی پناهی پشت این حرفش میبینم. _چرا با خانواده تون زندگی نمیکنین؟ _ ۵سالم بود که مادرم و برادرم توی یه تصادف مردن. بعدش من موندم و حاجی. یعنی بابام. اونم چند سالِ قبل از کرونا مرد غمگین نگاهش میکنم و میگویم _متاسفم، روحشون شاد سیگاری روشن میکند و میگوید _حاجی منو دوست نداشت. یادم نمیاد مادر و برادرمو دوست داشت یا نه. ولی میدونم که فرش ها و حجره شو بیشتر از ما دوست داشت.
اجازه نمیداد بابا صداش بزنم. بچه بودم، تنها کَسَم بود، از رو نمیرفتم هر بار که دعوام میکرد بیشتر میگفتم بابا دلم برای عماد کوچکی که تشنه ی محبت بود و کسی را نداشت میگیرد._بعدها که بزرگتر شدم خیلی به دلیل این کارش فکر کردم. حتی به اینکه نکنه من بچه ش نیستم. ولی انقدری شبیه ش بودم که این فکر توی ذهنم خط خورد. هشت سالم بود که از خونه فراری شدم. براش مهم نبود کجام و چیکار میکنم. میگفت پسربچه نیازی به مراقبت نداره. میرفتم مدرسه و بقیه روز تو خیابونا پلاس بودم. بابام پولدار بود ولی من شبیه بچه های کارتنخواب بودم. با بچه های دستفروش دوست بودم و اونا تنها کسایی بودن که دوستم داشتن.
یه عمه پیر داشتم که دیر به دیر میدیدمش و تنها چیزی که ازش یادم مونده اینه که هر بار میگفت چقدر کثیفی، بوی گند میدی میخندد. ولی قلب من برایش شرحه شرحه شده. _میبینی بچگیام چقدر محبوب بودم؟ تلخ میخندم و میگویم_تراژدی _بعدش توی خیابونا پوست کلفت شدم و زرنگی یاد گرفتم. یه بار از همون عمه پرسیدم چرا برادرت نذاشته این همه سال بابا صداش بزنم. گفت چه معنی داره بچه پدرشو که سایه بالا سرشه بدون احترام صدا بزنه، ما خودمونم به پدرم حاج آقا میگفتیم. اونروز فهمیدم که بابام رو هم پدربزرگم با خشکه بازاری بازیاش روانی کرده بود، همونطور که اون منو با بداخلاقیاش روانی کرد.