سنگینی روزها مثل کوهی روی شونه هام افتاده بودن. هر صدای زنگ، در یا حتی صدای بلندی که از کوچه میاومد، مثل ناقوس مرگ تو گوشم کوبیده میشد. هر لحظه آماده بودم که یه اتفاق بد بیفته. شهاب و امیر، رفیقام، هر شب یکی درمیون خونه مون میاومدن. میخواستن مطمئن بشن اوضاع آرومه. مامان این روزها دیگه جرئت نمیکرد ستایش رو تنها بفرسته بیرون. از حسن و دارو دسته اش چیزهای زیادی شنیده بودیم. ستایش عملاً زندونی خونه شده بود. تو این وضعیت، سایه ترس همش بالای سرمون بود.
نزدیکای نیمه شب بود. تازه سرم رو گذاشته بودم روی بالش که صدای محکم کوبیدن در، همه خواب و آرامشم رو به هم ریخت. قلبم داشت از تو سینهم میزد بیرون. صدای مامان رو شنیدم که زیر لب دعا میخوند. با عجله خودم رو رسوندم به در. شهاب و امیر، با چهره های رنگپریده و نفس نفس زنان جلوی در ایستاده بودن. شهاب با هول گفت: – احمد! حسن و دارودسته اش دارن میان سمت خونه تون! الان سر کوچه تون هستن!
دستام یخ کرده بود، ولی زود خودم رو جمع و جور کردم. تو ذهنم میچرخید که چرا؟ چرا اینقدر جلو اومدن؟ به شهاب و امیر گفتم: – بریم تو حیاط. دویدیم سمت حیاط. یه چوب سنگین از کنار در برداشتم. امیر سریع تفنگ قدیمی پدربزرگم رو که تو انباری مونده بود، درآورد. شهاب با دست های لرزون، یه میله فلزی رو که پشت دیوار افتاده بود، برداشت. – احمد، اینا آماده دعوا هستن. حواست باشه، یه حرکت اشتباه نکنیم کارمون تمومه.
با اینکه ترسیده بودم، به چهره شهاب نگاه کردم و گفتم: – داداش، فقط باید حواسمون به ستایش و مامانت باشه. اونا نباید آسیبی ببینن. چراغ های کوچه خاموش بود. تاریکی مثل سایه ای سنگین همه جا رو گرفته بود. صدای پاهای سنگین و سخت حسن و دارو دسته اش رو از دور شنیدیم. هر قدمشون مثل پتک به سرم کوبیده میشد. بالاخره رسیدن جلوی در. صدای نفس های تندشون تو تاریکی میاومد.