حالت نگاه ندا عوض شد. انگار که دردم را فهمید. این روزها خیلی زود می فهمید که به طور ناگهانی حالم عوض می شود و این می توانست دو علت داشته باشد. یا ندا خیلی تیز بود و یا من آنقدر ضعیف بودم که ناراحتی و تغییر حالت هایم زود نمایان می شد. نه! من ضعیف نبودم. امیرعلی به من گفته بود ضعیف نیستم اما… از جا بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم. _ من میرم یکم اینجا قدم بزنم.
هر سه نفرشان یک طور خاصی نگاهم می کردند. انگار که عارفه و شمیم هم متوجه غیر عادی بودنم شده بودند. من از همین می ترسیدم. از این که بقیه متوجه تفاوتم شوند و حال هرچه قدر که می گذشت، اطرافیانم بیشتر به غیر عادی بودنم پی می بردند. لبخند تلخی زدم و از کنار تخت عبور کردم و به سمت محوطه پشت سرمان که پر از درخت بود و حالتی باغ مانند داشت، رفتم. نگاهم را به آسمان دوختم و زمزمه کردم:
_ از اینجایی که هستم، تا اونجایی که هستی، وجب به وجب دلتنگتم. به یاد لبخند محوش در مطب دکتر نوروزی افتادم و بغض کردم. قطره ای اشک از گوشه چشمم سر خورد. کم کم داشتیم به اواخر آبان می رسیدیم. این یعنی حدود چهار ماه بود که فهمیده بودم اگر هنوز نفس می کشم، دلیلش اوست. چهار ماهی که بوی دلتنگی می داد و بوی غم.
غم نبودنش. غم نخواستنش. غم موازی بودن هر دویمان تا ابد. بله! ما درست مثل دو خط موازی بودیم که هیچ وقت با هم نقطه تلاقی پیدا نمی کردیم. او راه خودش را می رفت و من… خب اینجا یک استثنا وجود داشت. چون که با وجود موازی بودنمان من هم به دنبالش می رفتم اما او مرا نمی دید! با شنیدن صدای زنگ موبایلم ایستادم و موبایلم را از توی جیب شلوار جینم بیرون آوردم. نگاهی به اسم مخاطب انداختم و متعجب تماس را وصل کردم.