مرد دفتردار که گویا سرش خیلی شلوغ بود سریع وارد اتاق شد و قبل از خواندن خطبه پرسید -مهریه تون چیه؟ هردو در سکوت مرد را نگاه کردیم که بی حوصله گفت -یه چیزی بگین دیگه سریع گفتم – ۱شاخه گل رز قرمز خوبه؟ مرد کلافه سری تکان داد -خوبه فقط حتما باید داده بشه سپس خطبه را خواند و من بله ای با سری پایین افتاده دادم و در دلم از خدا خواستم آخر و عاقبت این ماجرا ختم به خیر شود.
بعد از اتمام کارمان مرد دفتردار تبریکی گفت و از اتاق خارج شد با زنگ خوردن گوشی امیرصدرا او نیز از روی صندلی برخاست و کنار پنجره ایستاد و مشغول صحبت با فرد پشت خطی شد. از داخل کیف دستیم جعبه های حلقه را درآوردم و زود مال خودم را در انگشت دست چپم کرد و حلقه ی او را روی میز کنار کیف پول و سوئیچ ماشین قرار دادم و از اتاق خارج شدم؛ انگار هردوی ما به نحوی سعی میکردیم از نگاه کردن و تنهاشدن با یکدیگر فرار کنیم.
من همراه پری و خاله شیرین و مازیار سریع تر به خانه رفتیم تا عمو و امیرصدرا پس سفارش شام به خانه برگردند. همزمان با آمدن عمو و امیرصدرا صدای آیفون و جیغ پری همزمان آمد -اقابزرگ اینان از اتاق بیرون رفتم و جلوی در ورودی پشت امیرصدرا ایستادم؛ پس از رسیدن کابین آسانسور و خروج افراد داخل آن متوجه چهره های بهت زده ی اطرافم شدم و من نیز نگاهم را به افراد تازه وارد دادم.
پیرمردی با عصا و نگاهی خشک و جدی که از صدفرسخی دیکتاتوربودنش را نشان میداد و در کنارش پیرزن تپلی که چهره بانمکی داشت و چادر مشکی رنگش را محکم در دست گرفته بود و سعی میکرد صاف تر بایستد و دختری تقریبا ۳۰ساله با سر و وضعی کاملا آراسته و مناسب عروسی های داخل تالار روبرویم ایستاده بودند.