دانلود رمان قصه لیلا از فاطمه اصغری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلناز همراه پدر و مادرش راهی مشهد شهر زادگاه والدینش میشه.. ولی توی راه تصادف میکنن.. گلناز و مادرش لیلا آسیب زیادی نمیبینن ولی پدر گلناز مدتی بیمارستان بستری میشه و باید مدتی هم توی مشهد بمونه تا به سلامتی کامل برسه.. گلناز به تهران برمیگرده تا هم برادراش تنها نباشن و هم به کارش برسه.. یه شب وقتی اتاق خواب مادرش رو تمیز و مرتب میکرده، دفترچه خاطرات مادرش رو پیدا میکنه.. نمیتونه از خوندنش منصرف بشه ولی با خوندن اون دفترچه پی به رازی میبره که……
شاید از میان حرفهایش چیزی بیرون بیاید که آبی بر دل آتش گرفته ام باشد من میدونستم لباسهای تا شده ی گلناز در دستم خشک میشوند. نگاه دلگیری به او میاندازم. خودش را مشغول لیوان چایش نشان میدهد تا با من چشم در چشم نشود. آب دهانم را به سختی قورت میدهم اما بغضی که این روزها در میانه ی گلویم جا خوش کرده و مقیم شده بود از جایش تکان نمی خورد که نمی خورد. لباسها را روی دسته ی مبل میگذارم و گلناز را که گوشه ی سالن مشغول نقاشی کشیدن است صدا میزنم _گلی مامان برو اتاقت اسباب بازیاتو جمع کن. عروسكات وسطه. گلناز با نارضایتی به اتاقش میرود روی مبل نزدیک مهتاب مینشینم همچنان در تلاش است تا نگاه از من بدزدد.
از دسته گل خان داداشت خبر داشتی و صداتو در نیاوردی؟ این رسمشه مهتاب؟ انگشت اشاره اش را لبه ی لیوان میکشد لبش را با زبان تر میکند. وقتی دهان باز میکند صدایش کمی گرفته است _خودت فهمیدی چی کار تونستی بکنی مگه؟ باز من رفتم یقه شو گرفتم برگشت گفت میتونم استطاعتشو دارم زن گرفتم گفت لیلا هم بفهمه و صداش در بیاد برمیدارم شهره رو میارم تو خونه جلو چشمش چیکار میکردم لیلا؟ تو جای من بودی چی کار میکردی؟ بغض سمج این روزها بزرگتر میشود و راه گلویم را می بندد.
***
تابلوی بزرگی که روی آن نوشته شده “چهل کیلومتر تا مشهدالرضا” دلم را به پایان راه گرم میکند. مثل هر بار به خودم قول میدهم آخرین باری باشد که با این زن و شوهر به سفر میآیم و دفعهی بعد باز دلم نمیآید این راه ده، یازده ساعته را تنها بروند. یک هفته مرخصی زمستانم را خرج کرده بودم تا همراهیشان کنم.