میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
رمان گرداب پارت 334

 

 

 

عسل سقلمه ای بهش زد و ساکتش کرد..

 

سورن چشمکی به من زد و بعد نچ نچی کرد و با جدیت رو بهشون گفت:

-خیلی زشته..سنی ازتون گذشته هنوز گوش وامیستین..متاسفم واقعا…

 

بعد هم از کنارشون رد شد و از اتاق پرو بیرون رفت…

 

سوگل اومد داخل و با دیدنشون بلندتر زد زیر خنده و من هم پا به پاش خندیدم…

 

عسل که خیالش از رفتن سورن راحت شده بود، بلند رو به من و سوگل گفت:

-مرض خب..رو به اب بخندین..

 

بعد رو به دنیز کرد و گفت:

-خاک تو سرت..اینجور وقتا باید بزنی زیرش..وایسادی براش توجیح میکنی؟!…

 

دنیز سرش رو بلند کرد و گفت:

-خب هول شدم..من که..

 

نگاهش به من افتاد و حرفش رو خورد و یهو با ذوق گفت:

-ای جونم..این خوشگله رو ببین..

 

نگاه همشون چرخید سمت من و بحثشون یادشون رفت…

 

با ذوق جلو اومدن و من چرخی زدم و گفتم:

-چطوره؟!..

 

-وای خیلی خوشگله..

 

-واقعا؟..تورو خدا قشنگ نگاه کنین اگه عیب و ایرادی داره بگین…

 

جلو اومدن و با دقت شروع به بررسی لباس کردن و سوگل گفت:

-به نظر من این از همه اونایی که قبلش پرو کردی قشنگتره…

 

#پارت1905

 

سرم رو به تایید تکون دادم:

-نظر خودمم همینه..

 

دنیز با نیش باز گفت:

-این با یه شال حریر سفید و یه ست کیف و کفش پاشنه بلند معرکه میشه…

 

عسل هم تایید کرد و گفت:

-از این کیف دستی های کوچولو..

 

همه سرمون رو تکون دادیم و گفتم:

-پس همینو میگیریم..

 

سوگل با لبخند گفت:

-سورن چی گفت؟..پسندید؟!..

 

قبل از من، عسل با حرص گفت:

-بله اقا پسندید..تازه گفت نظر دخترا هم مهم نیس..

 

چشم غره ای بهش رفتم:

-خیلی کار خوبی کردین که درموردش حرفم می زنین؟..تازه نگفت مهم نیست، گفت همین که من بپسندم کافیه….

 

سوگل خندید و گفت:

-ول کن اینارو..ما میریم تو لباستو عوض کن بیا..

 

سرم رو تکون دادم و داشتن می رفتن که عسل جلوی در نگهشون داشت و برگشت سمتم و با نیش تا بناگوش باز شده گفت:

-حالا یه بوس بهش می دادی..شاید بچه فانتزی بوس تو اتاق پرو رو داشته…

 

چشم هام گرد شد و دویدم سمتشون تا بزنم تو سرشون که سه تایی با صدای بلند زدن زیر خنده و دویدن بیرون و در رو بستن….

 

از پشت در بلند و با حرص گفتم:

-بی شعورای بی ادب..

 

#پارت1906

 

غرولند کنان رفتم سمت جالباسی دیواری و همینطور که لباسم رو می پوشیدم، حرص می خوردم و بهشون بد و بیراه می گفتم….

 

چه دقیق و قشنگ هم همه چی رو شنیده بودن..

 

با حرص شالم رو روی سرم انداختم و موهام رو مرتب کردم و بعد از برداشتن لباس از اتاق پرو بیرون رفتم….

 

خجالت زده و با حرص چشم غره ای به سه تاشون رفتم که هنوز ریز ریز داشتن می خندیدن…

 

لباس رو به فروشنده دادم که با لبخند و خوشرویی گفت:

-پسند شد؟..

 

-بله ممنون..

 

فروشنده مشغول گذاشتن لباس داخل کاور شد و من نگاهی به بیرون انداختم…

 

سورن روبه روی در مغازه، کنار سامان و سامیار ایستاده بود…

 

با دیدن من یه چیزی به اون دوتا گفت و اومد داخل..

 

لبخندی بهم زد و گفت:

-تمومه؟..

 

جواب لبخندش رو با لبخند دادم و گفتم:

-اره..

 

فروشنده لباس رو اماده کرد و سورن برای پرداخت هزینه ش جلو رفت…

 

دنبالش رفتم و اروم صداش کردم که درجا متوجه ی منظورم شد و با چشم غره ای ساکتم کرد…

 

روم نشد جلوی فروشنده بحث کنم تا بتونم قانعش کنم خودم لباس رو حساب کنم…

 

کارت کشید و تشکر کرد و فروشنده گفت:

-مبارکتون باش..

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • میهن بوک
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4750 نوشته
  • 492 محصول
  • 366 کامنت
  • 1164 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.