میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
دانلود رمان ردپای آرامش pdf از الهام صفری با لینک مستقیم

دانلود رمان ردپای آرامش از الهام صفری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد:
“بعد از یه سال و خرده‌ای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همین‌قدر کافیه برام….. دارم به این نتیجه می‌رسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونه‌س!”
چه خوب که ماسک روی دهان و بینی‌اش را پوشانده بود و پوزخند زدنش پیدا نبود.
“به زور راضیش کردم امشب باهام بیاد مهمونی. کاش تو هم می‌اومدی. مگه تا ساعت چند این‌جایی؟”

خلاصه رمان ردپای آرامش

وقتی از آسانسور پیاده شد، دید مهرناز روی پله‌ها بالای پاگرد نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده است. با دیدنش بلند شد و سلام کرد. قفل در را باز کرد و با صدایی آهسته که به گوش همسایه روبرویی نرسد، گفت:

“خیلی وقته اومدی؟ ببخش ترافیک بود.”

در را باز کرد و کنار کشید تا مهرناز خسته داخل شود. در که پشت سرش بسته شد، بلندتر توضیح داد:

“تازه شانس آوردم بنیامین اومده بود دنبال آیدا، منم رسوندن وگرنه که هنوز توی اتوبوس بودم.”

مهرناز بی‌حال و بی‌رمق، «اشکال نداره!» را لب زد و روی مبل نشست و همان‌جا مانتو و شالش را درآورد و روی کوله پشتی‌ کنار پایش گذاشت. یگانه با دوست‌هایش راحت بود. در واقع همین راحتی باعث می‌شد بدون تعارف و رودربایستی خودشان را دعوت کنند. آبی به دست و رویش زد و تاپ و شورتک نخی خنکش را پوشید و به آشپزخانه رفت. مهرناز هنوز همان‌ شکلی روی مبل نشسته به یک جا خیره بود. کتری را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت. بسته‌ی ناگت را از توی فریزر درآورد. کشوهای فریزر را برای نان باگت گشت. از همان جا که فاصله‌ی زیادی هم نداشت، گفت:

“مری! باگت ندارم، با تافتون بخوریم ناگتا رو؟”

مهرناز چرخید و دستش را روی پشتی مبل گذاشت.

“خودتو اذیت نکن. من زیاد اشتها ندارم.”

ضمن درآوردن بسته‌ی نان، اخم ظریفی کرد و جواب داد:

“اذیت چیه؟ آدم گشنه باید غذا بخوره. تعارفم نداره…. پاشو بیا این‌جا ببینم چته این‌قدر پکری!”

“بذار برم دسشویی و بیام.”

نگاهی از بالای کانتر کوچک آشپزخانه کرد و با سر به اتاق اشاره کرد.

“لباستم عوض کن. نترکیدی توی اون جین تنگ؟”

تا آمدن دوستش، تابه گرم شده بود و ناگت‌ها را ردیف داخلش چیده بود. روی حرارت ملایم داشت سرخ می‌شد. خودش هم مشغول خرد کردن خیارشور و گوجه بود. زیر کتری جوش آمده را کم کرد. دو قاشق چای خشک و دو سه هل شکسته شده در قوری ریخت و شیر کتری را رویش باز کرد. وقتی قوری را روی کتری جا می‌داد، مهرناز وارد شد. بدون آرایش رنگ و روی پریده‌اش بیشتر پیدا بود. پشت میز نشست و باقی گوجه‌ها را خرد کرد.

“چه خبر از کار و زندگی؟”

“هیچی! زندگی من خلاصه شده توی دعوا با بابا و مشکلات مامان.”

به کابینت کنار اجاق کمرش را چسباند و دست به سینه شد.

“آخه چه دعوایی با بابات داری؟ تو که از صبح تا غروب خونه نیستی!”

مهرناز به تأسف سرش را تکان داد.

“هرچی میشه منو با مامان مقایسه می‌کنه. مامان خوب یا بد دیگه از زندگیش رفته، به من چه کار داره؟ از این دلم می‌سوزه که برای وحید دست و دل بازه، اما به من که می‌رسه میشه اسکروچ.”

چرخید و ناگت‌ها را زیر و رو کرد. چند تایی هم که سرخ شده بودند، درآورد.

“انوش کجاست؟”

کار خرد کردن خیارشور و گوجه‌ها تمام شد. به سمت سینک رفت و دست‌هایش را شست.

“رفته گرجستان!….. دیروز بعد از تعطیلی شرکت رفتم توی یه کافه نشستم تا ساعت نه بشه و بعد برم خونه. یه راست رفتم اتاقم و در رو بستم که نبینمش و حرفی نزنم. مرتیکه معلوم نیس از کجا دلش پر بود که اومد پشت در و شروع به شر و ور گفتن. که تو مثل مامانت خرابی و از این حرفای تکراری. که چی؟ که گفتم دو تومن بهم بده تا سر ماه بهت پس بدم…… اگه می‌دونستم نداره دلم نمی‌سوخت. دو هفته نیست برای پسرش پنج تومن داد یه کتونی خرید.”

“در مورد بابات درست صحبت کن!”

فقط همین را توانست بگوید. از اخلاق‌های خاص پدر مهرناز شنیده بود. از زن ستیز بودنش، از مدام ایراد گرفتن و غر زدنش و عاصی کردن مهرناز.

ناگت‌ها و بشقاب و چنگال را برای هر دو روی میز گذاشت. نان‌های گرم شده را از سولار درآورد و با گذاشتن دلستر و لیوان به دوستش تعارف زد تا شروع کند. بعد از یکی دو لقمه پرسید:

“پول برای چی می‌خواستی؟”

جرعه‌ای از دلسترش نوشید تا دهانش خالی شود.

“مامان اجاره‌ش عقب افتاده بود. به اون دادم و حالا خودم کم آوردم….. روم نشد از انوش بگیرم. دوست ندارم اول رابطه فکر کنه اومدم تیغش بزنم.”

همزمان با یگانه و مهرناز، آیدا هم روبروی بنیامین روی صندلی‌های فایبرگلاس جلوی ساندویچ فروشی نشسته بود و به ساندویچش گاز می‌زد. متوجه شد بنیامین قصد باز کردن نوشابه‌اش را دارد. کاری که با یک دست مشکل بود. قبل از این بطری را زیر بغل بزند، آیدا از دستش گرفت و برایش باز کرد و در لیوان ریخت. نگاه پر از عشق و محبتش را با لبخندی پاسخ داد. مثل همیشه وقت گذراندن با بنیامین خستگی را از تنش می‌گرفت و آرامش را به جایش می‌نشاند.

ساندویچش را توی سینی گذاشت و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. نگاهش را در صورت دختر چرخاند. ابروهای پهن رنگ شده و چشم‌های قهوه‌ای با مژه‌های بلند مصنوعی، حتی دماغ کوچک عملی و لب‌های ژل زده‌اش را دوست داشت. کنار هیکل درشت و چاقش، آیدا با آن کمر باریک مثل عروسک چینی می‌ماند. لیوانش را بعد از نوشیدن جرعه‌ای پایین آورد و گفت:

“امروز یه 207 اتومات ثبت نام کردم. هر وقت در اومد تویاتا رو می‌فروشم. دیگه واقعا زوارش در رفته. بردیا میگه لگنم براش زیادیه چه برسه به تویوتا!”

“واقعا؟! پس پولت جور شد؟ نه بابا به اون بدی هم نیس. من دوسش دارم.”

“آره، وام کارخونه رو چند روز دیگه می‌دن.”

دست ظریف آیدا روی دستش قرار گرفت و «مبارکه!» گفت. تنش از لمس دستش گرم شد. دستش را فشرد و برای برداشتن بقیه‌ی ساندویچش دستش را آزاد کرد.

آیدا دلش می‌خواست راحت و صریح بگوید:

“بهتر نبود به جای ماشین، فکر ازدواج می‌بودی؟”

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: "بعد از یه سال و خرده‌ای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همین‌قدر کافیه برام..... دارم به این نتیجه می‌رسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونه‌س!" چه خوب که ماسک روی دهان و بینی‌اش را پوشانده بود و پوزخند زدنش پیدا نبود. "به زور راضیش کردم امشب باهام بیاد مهمونی. کاش تو هم می‌اومدی. مگه تا ساعت چند این‌جایی؟"
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    ردپای آرامش
  • نویسنده
    الهام صفری
  • صفحات
    1331
  • حجم
    6.22m
لینک های دانلود
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • میهن بوک
  • برچسب ها:
دیگر نوشته های
موضوعات
ورود کاربران

درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4798 نوشته
  • 527 محصول
  • 366 کامنت
  • 1257 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.