دانلود کتاب معمر از ریحانه نصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت پیرمردی است که در میاننویس نفرت و شوریدگی، قلب فرسودهاش زیر بار خاطرات تلخ گذشته خرد شده است. رخدادی غیرمنتظره، بوی عشق کهنهای را که سالها در سکوت پوسیده بود به مشامش میرساند. اما دروازهای قلبش به قفلی قدیمی بسته شده که هیچ کس توانی از آن را ندارد. شاید تنها چشمان شهلایش کلید گشایش این دروازهای فراموششده باشند.
– بهتره بریم تهران اونجا شاید بتونیم کاری کنیم تازه اونجا قالی ها رو به قیمت بیشتر میخرن و تیمور هم میتونه به راحتی بره توی ارتش… صنم با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. آنها چطور میتوانستند این روستای کوچک را که نزدیکی های کرمان بود رها کنند و به تهران بروند؟ پس قوم و خویشی داشتند چه میشد؟ احوال و اوضاع کشور هم چندان حالت خوشی نداشت چرا به شهری بروند که آشوب و آرامش چندان خوبی ندارد؟ صنم همان طور از حرفی که شوهرش زده متعجب بود، با تته پته گفت: – تهران… بریم چیکار؟ اونجا که هیچ قوم و خویشی نداریم. رفتنمون چه فایده داره؟ تازه شهرای بزرگم که کمی به هم ریختن. حاجی نفس عمیقی میکشد و به آن دو چشم نگران این عشق کهنه نگاه میکند. شاید حق با او بود؛ اما چاره ای مگر مانده بود؟! – صنم بانو، من به همه جاش فکر کردم همه جوره به سود ماست.
خونه ی اینجا رو میفروشیم و با پولش یکی کوچکتر توی تهران میگیریم. همین کاری که اینجا میکنیم رو اونجا هم انجام میدیم فقط با تفاوت این که درآمدمون بیشتر میشه خدا رو چه دیدی شاید بچه ها هم اونجا سر و سامون گرفتن. از احوال به هم ریخته ی شهرم نگران ،نباش ما که کاری به سیاست نداریم. انشاءالله هر چی میشه به صلاح مردم باشه. صنم با خود اندیشید شاید تصمیم شوهرش ناگهانی باشد؛ اما به ضرر آنها نیست، برای همین متفکرانه فقط سری برای مرد مقابلش تکان داد. نگران بود برای جوانانی که در خانه دارد. هر کدام کله یشان به اندازه ی سنشان بوی قرمه سبزی میداد برای همین ترس داشت نکند درگیر بازی سیاست بشوند. که با صدای کوبیده شدن در آهنی متوجه آمدن پسرها شدند. صنم بانو با خوشرویی سعی داشت ظاهرش را حفظ کند پشت در ایستاد تا از کوچه ی پهن و درازشان پیدا نباشد.
دستش را دراز کرد و در را باز اول تیمور با قدم های استوار، به خاطر بزرگتر بودنش پا روی سه پله ی جلوی در گذاشت و پشت سرش هم کفش های مشکی طاها روی کاشی های پله ها چشم صنم را گرفت. با ورود آنها صنم به جمال دو پسر شاخ شمشادش نگاه انداخت و طبق عادت هر روزه اش پیشانی پهن و عرق کرده از فرط کار آنها را بوسید. طاها به لبه ی حوض گرد کوچکشان رفت و آبی به صورت عرق کرده اش پاشید تا گرمای تابستان بر او غلبه کند تیمور دستی به پیرهن سورمه ای کشید و کنار پدر، روی آن تخت . چوبی نشست. حاج رضا سرش را بلند کرد و با لبخند ساختگی به تیمور گفت: – شیری یا روباه؟ تیمور اخمی مصنوعی همراه با لبخندی دلنشین که با هم در پارادوکس بودند. روی صورتش انداخت و گفت: – داشتیم پدر من؟ بود رضا خنده ی یواشی سر داد خوب میدانست پسرش زبان چرب و نرم کاسب ها را از بر است.
برای همین فروش قالی ها را از دو سال گذشته به او واگذار کرده تا هم پول بیشتری به دست آورد هم پسرش به امور کاسبی وارد شود. در دلش او را تحسین و تشویق میکرد و از داشتن پسری مثل او به خود میبالید. دست پروده ی خودمی مرد خونه تیمور خنده ی شیرینی دو دستی تقدیم پدر داد و به مادرش که حوله به دست جلوی طاها ایستاده بود نگاه کرد او مانند هر کسی عاشق خانواده اش بود و حاضر بود برای خوشحالی آنها از جانش مایه بگذارد. شاید پدر و مادرش کمی زودتر از سنشان پیر شده باشند؛ اما همین که در کنار او و خواهرها و برادرش بودند برایش کافی بود. طاها دست و صورتش را با آن حوله ی قرمزرنگ خشک کرد و همانجا کنار آن حوض گرد آبی نشست. مهین دختره بزرگ خانواده ی تیموری که متوجه آمدن برادرهایش شد دست از بافتن قالی ها برداشت و سریع شربت گلی برایشان در لیوان های باریک و بلند ریخت.