دانلود کتاب شکسته تر از انار از راضیه عباسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خدا گلهای انار را آفرید، دستی بر سرشان کشید و با مهری بیپایان گفت: «سوار بال فرشتهها شوید؛ آنهایی که دورترند، راهی بهشتاند و آنهایی که نزدیکتر، رهسپار زمین.» فرشتهها با بالهایی گشوده، در انتظار مأموریتشان ایستاده بودند.
اما یکی از گلهای انار، شیطانکی سر به هوا، دلباختهی آسمان، حواسش به حرف خدا نبود. پرید و بر بال یکی از فرشتهها نشست. فرشته لبخندی زد، او را آرام روی شاخهی درختی در باغی روستایی نشاند. گل انار، با نگاهی کودکانه پرسید: «کی میرسیم؟»
تازه زمان پهن کردن سفره بود که رفتم تا با سعید و خانواده اش سلام و احوال پرسی کنم در نگاه زن برادر سعید و خواهرش هم چنان تمسخر دیده می شد. و نگاه سعید پر از سردی و بی تفاوتی بود. هر کدامشان سلام علیکم را به نحوی پاسخ دادند اما راستش آن لحظه اینکه چگونه جوابم را می دهند برایم هیچ اهمیتی نداشت. انقدر به خاطر حرف های مادرم و سر زده آمدنشان از دستشان ناراحت بودم که ذره ای برایم اهمیت نداشت آنها چه نظری نسبت به من دارند. مادر بیچاره ام با کلی خجالت و شرمندگی سفره ای را که غذایش کم بود و مثل همیشه پر و پیمان نبود پهن کرد آبگوشت دستپخت من با سبزی خوردن و ماست و خیار هیچ کدام از اعضای خانواده ما سر سفره ننشستند. آنها در عوض نشستند و آبگوشتی که من با کلی عشق برای پدرم پخته بودم چون گفته بود دستپخت من او را به یاد دست مادرش می انداخت.
با لذت خوردند. بی آنکه لقمه ای برای ما بگذراند. ما تخم مرغ خوردیم و البته بیبی هم برای من یک بشقاب دم پخت فرستاد که به خاطر زیاد بودن تعداد مان خیلی کم نصیب مان شد. غرغره ای مادرم یکسره ادامه داشت. آمده بودند تا درباره عروسی حرف و به قول مادرم با این همه ادعا تنها چیزی که آورده بودند یک جعبه شیرینی بود! یک جعبه شبه نه رخت و لباسی نه کادویی! نه تکه ای طلا یا هدیه ای حالا که فکرش را میکنم مادرم تازه چند ماه بعد از عقدم متوجه شده بود که دخترش را چقدر مفت شوهر داده من همین حالا هم اهل تجملات نیستم اما تجربه ثابت کرده که زیادی راحت گرفتن برای بعضی خانواده ها باعث اعتماد بنفس کاذب میشود. خانواده ی سعید از همین دسته بودند. چون برای من چیزی خرج نکردند سعید تا آخرین لحظات زندگی با من فکر میکرد در هر خانه ای که برای زن گرفتن پا بگذراد…
بدون هیچ خرج و دردسری و شرط و شروطی دخترشان را برمی دارد و میرود خانواده ام مرا به راحتی به آنها داده و آنها هم دیگر می خواستند تا آخر همین گونه پیش بروند و مرا با کمترین خرج و هزینه عروس خودشان کنند. شاید همین زیادی مفت بودنم بود که باعث شد هیچ وقت برای شوهرم ارزش نداشته باشم مادرم تازه بعد از عقد من به خودش آمده و فهمیده بود که می توانسته دخترش را به خانواده بهتر و لایق تری هم شوهر دهد. یا حداقل کمی شرط و شروط بگذراد و ارج و قرب دخترش را
بالا ببرد. بخصوص که سعید و سردی هایش را هم با من میدید و بیشتر میسوخت هر ادمی که ذره ای تجربه داشت به راحتی میفهمید شوهرم مرا نمیخواهد. چه رسد به مادر من که در این موراد مو را از ماست بیرون می کشید. البته متاسفانه وقتی که کار از کار گذشت تا جایی که سن من قد میداد و قد میدهد.
فامیل من همه همین گونه بودند ابتدا با هول و ولا دختر شوهر میدادند انگار که این مرد آخرین مرد دنیاست و بعد تازه یادشان
می آمد سبک و سنگینش کنند. خودش را. خانواده اش را تازه یادشان می آمد چشم هایشان را باز کنند و خوب و بد طرف را ببیند. فامیل من بر خلاف همه ی ادم ها قبل از ازدواج چشم میبندند و بعد ازدواج چشم باز میکنند و بیچاره من… بیچاره دختران امثال من که روزی با حرف های مادرشان عاشق میشوند و روزی دیگری انقدر در گوششان خوانده می شود که باید فارغ شوند. دو چشم آرایش شدهی زیبا مقابل صورتم باعث شد از جا بپرم رویا خندید و موهای توی صورتش را به عقب راند. متعجب گفتم دیوونه مگه تو خواب نبودی؟! خندید کجایی دختر؟ دوساعته دارم نگات میکنم نگات میکنم. دستی به صورتم کشیدم داشتم به روزی که خانواده ی سعید اومدن تا قرار و مدار عروسی بزارن فکر میکردم.